Part 02

144 33 21
                                    

شب دوم

تلفن زنگ می‌خورد.
_" به خاطر خونه موندن احتمالا تا الان از کارم اخراج شدم، جالبه نه؟"

نصفه شب بود. بارون به شدت روی پنجره‌ها می‌کوبید و آپارتمان سرد و همیشه ساکتش رو مهمون موسیقی ابرها می‌کرد.

_" مشکل از من نیست. انگار همه دنیا به من دعوا دارن، انگار هیچکس دلش نمی‌خواد من خوشحال باشم و تمام تلاشش رو می‌کنه که من سختی بکشم. یعنی اینطوری نیست که تلاش نکنم، خب؟"

یونگی رو به اون چشم‌های براقی که توی تاریکی بهش خیره بود گفت و دستش که تا اون لحظه مشغول خون انداختن گوشه ناخون‌هاش بود رو تکیه‌گاهش کرد تا از روی تخت بلند شه.

قدم‌هاش رو با آرامش سمت نیمه تاریک اتاق کشید و در کمال شجاعتی که تا چند وقت پیش از خودش توقع نداشت، کنار اون جسم با چشم‌های تهدیدکننده‌اش نشست. این‌بار سایه پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. انگشت‌های کشیده‌اش روی زانوهاش فشرده می‌شد و اصلا راضی به نظر نمی‌رسید.

یونگی درست مثل اون کنارش نشست. سرش رو خم کرد و به چهره خوش‌ترکیبش خیره شد:" چیزی شده؟ هنوز اسمت رو بهم نگفتی!"

سایه خیره نگاهش میکرد.
یونگی مطمئن بود که اگه این نگاه رو از یه فرد توی خیابون دریافت کنه، قطعا می‌ترسه و فرار می‌کنه تا به قتل نرسه، اما به دلایل نامعلومی وقتی همون نگاه از سمت سایه گوشه اتاقش دریافت می‌شد، حتی خوشایند به نظر می‌رسید.

_" خب حالا که اسم نداری، بیا یه تصمیمی راجب اسمت بگیریم. مثلا اسم اون بازیگر معروف؟ تهیونگ چطوره؟"

سایه مثل سری قبل نرم به سمتش اومد. دستش رو از روی زانوش برداشت و به سرعت دست چپ یونگی رو گرفت.

تن یونگی از سرما و حس چندشی که به دستش رسیده بود، لرزید. اما خودش رو عقب نکشید.
حس می‌کرد اون دست‌های خوش حالت با انگشت‌های کشیده بدترین انرژی دنیا رو بهش القا می‌کنن و صورتش به خاطر این حس جمع شده بود. اما هنوزم عقب نمی‌کشید.

دست سایه‌ای که حالا یه اسم داشت، محکم روی زخم‌های گوشه ناخن‌هاش کشیده شد و خون کمی که داشت ازشون می‌اومد رو پاک کرد.

_" بهت گفتم به خودت آسیب نزن! نشنیدی؟"
تهیونگ زمزمه کرد. برخلاف چهره خصمانه‌اش لحن دوستانه‌اش همونی بود که شب اول شنیده بود. گرم و لطیف...

...به خودت آسیب نزن! نشنیدی؟...
صدایی کنار گوش یونگی طنین انداز شد که باعث شد به سرعت برگرده و طرف دیگه‌اش رو چک کنه. با سوزش نوک انگشت‌هاش به سمت تهیونگ برگشت. تلاش‌هاش برای پاک کردن خون فقط باعث شده بود زخم‌ها بیشتر بشن، ولی هیچکدوم برای یونگی مهم نبود.

دست دیگه‌اش رو دراز کرد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد. موهاش نرم بود، خیلی نرم!

نگاه تهیونگ روش قفل شد. یونگی با ملایمت موهاش رو نوازش می‌کرد.

تلفن دوباره زنگ خورد و تمرکز یونگی رو به هم زد. همین که نگاهش رو چرخوند تا به تلفن -که توی حمام و احتمالا زیر هزاران حوله و پتو قایم شده بود تا صداش آزارش نده- نگاه کنه، زیر دستش خالی شد.

تهیونگ رفته بود و یونگی اون تلفن رو مقصر می‌دونست.
صورتش از خشم در لحظه رنگ گرفت.
اون آدم حرومزاده پشت تلفن رو می‌کشت. اون مسبب خراب شدن لحظاتش با تهیونگ بود.

در حمام رو با خشونت باز کرد. جلوی اون تپه حوله‌ها و پتوها رو کنار زد و وقتی دستش به تلفن رسید به سرعت اون رو برداشت:" چی میخوای؟"

_" اوه یونگی تویی؟ منم نامجون!"
صدای شاد و شنگول مرد یه خط پررنگ روی اعصابش انداخت.

_" میشه از اون همکار من بپرسی کدوم گوریه؟ دارم زیر خروار کارا له می‌شم و اون توی خونه تو خوابیده؟"

یونگی دندون‌هاش رو به هم فشرد. در یک لحظه انگار دیوارهای حمام بهش نزدیک می‌شدن. بارون با قدرت روی پنجره می‌کوبید. خون تختش رو در بر گرفت و لباس‌ها و صورتش رو آلوده کرد.

دستش می‌لرزید و واکنشش به همه اینا فریادی بود که توی تلفن به اون مرد مهربون و قد بلندی که همیشه هواش رو داشت، زد:" خفه شو خفه شو خفه شو، دیگه زنگ نزن عوضی! فهمیدی؟ هیچوقت دیگه زنگ نزن. فقط خفه شو و بمیر. ازت متنفرم، از تو، از اون، از خودم، از همتون بدم میاد. بمیرید!"

سیم تلفن رو از برق کند و اون مرد رو توی بهت و ناباوری تنها گذاشت.

نفس‌هاش توی گلوش خس خس می‌کرد و قفسه سینه‌اش از بغض می‌لرزید.
نگاهش رو چرخوند.
گوشه دیواری که مشرف به حمام بود، مثل همیشه تاریک بود.
اما در بین اون همه تاریکی، دو چشم براق بهش خیره بودن.
اون برگشت!

ادامه دارد...

A Shadow Of You | TaegiWhere stories live. Discover now