1.Preparing for the competition

170 15 2
                                    

موهای نیمه بلندش رو بین حصار انگشت هاش فشرد و فریادی در خفا سر داد.
کنترل شوکی که به سیستم عصبی بدنش رخنه کرده بود، غیرممکن بود.
دردی که تو قفسه سینش میپیچید، بی شباهت به اخطار قبل از سکته‌ی قلبی نبود!
این بود اتفاقی که چند شب اخیر، جسمش رو بیشتر از قبل تحت فشار قرار میداد...
مطمئن نبود اگه همینطور ادامه پیدا کنه، باز هم میتونه به کارش ادامه بده یا باید تبدیل به خونه نشینی بشه که کل روز کارش مصرف دارو و بی تحرکیه...
..........
ماگ زرد رنگشو بدست گرفت و درحالی که کتف دردمندشو بین انگشتای دست آزادش فشار میداد، سمت دستگاه قهوه ساز رفت.

با صورت جمع شده ای که از کوفتگی بدنش نشات گرفته بود، خمیازه ای کشیده و نیمی از ماگشو با شیر سرد پر کرد.

این روزا حتی تحمل تلخی خالص قهوه رو هم نداشت؛

یقینا بدون کمکِ یه مایع اضافه، تمام محتویات معده‌شو قبل از هضم قهوه پس میزد!

گویا روال زندگی، دردسر و سختی رو میطلبید.

فارغ از علاقه بی حد و مرزی که به حرفه‌ش داشت، به واسطه همین حرفه، داشت خسارت های افتضاحی به روح و جسمش وارد میکرد.

شرط میبست اگه اعضای بدنش توانایی حرف زدن داشتن، تا حالا به بدترین نفرین های ممکن محکومش کرده بودن.

سلانه سلانه خودشو به نزدیک ترین و در دسترس ترین کاناپه واسه نشستن رسوند و بی تردید تن بی جونشو به دست اون جسم نرم سپرد.

نفس اسوده ای کشیده و با چشم های بسته، کمی سرشو به عقب خم کرد.

لعنت به تلفن کوفتیش که فرصت یه خواب کوتاهو ازش گرفت!

بی رمق اون جسم ازار دهنده رو از جیب گرمکنش بیرون کشید؛ چشماش؟ حتی توان خوندن اسم روی صفحه رو هم نداشت.

تماس رو وصل کرده و موبایلو به گوشش نزدیک کرد.

در حالی که جرعه ای از نوشیدنی خنکشو مینوشید، به صدای سرحال پشت تلفن گوش سپرد

-لعنتی... مطمئن بودم تا الان مرده باشی! معلوم هست کجایی؟

-تو واقعا ابلهی یا خودتو میزنی به اون راه مرتیکه روان پریش؟

عصبی از نیشخندی که شنید، چشماشو روی هم فشار داد و این بار برای گفتن جمله بعدیش، لحن اروم تری رو انتخاب کرد

-تا دیر وقت درگیر تمرین بودم... مسابقه نزدیکه و همه چیز داره سخت تر میشه؛ متاسفم، مدت زیادیه برات وقت نزاشتم

-متوجهم... تا کی خونه ای؟ اومدم یه ناهار هیجان انگیز بگیرم و بیام یه سری به دوست احمقم بزنم

تک خنده ای بخاطر لقب همیشگیش زد و پلکاشو از هم فاصله داد.

نگاهی به ساعت دیواری انداخت و هوفی کشید

The witch dancerWhere stories live. Discover now