آلفاها، امگاها و بتاها
نژادهای باقی مانده تو جهان، انسان هایی با خوی حیوانی، گرگ هایی که در درونشون وجود داره.
تو این دنیا همچی بر اساس قدرته، یه هرم قدرتی که تو طبیعت وجود داره.تو سال ۱۹۲۰، بردگی بتاها و امگاها توسط آلفاهای وحشی که نمیتونستن خوی حیوانیشونو کنترل کنن و باعث مرگ میلیون ها امگا شدن. هیچکس نمیدونه اون زمان چه اتفاقی افتاده که این غریزه از ناکجا آباد پیداش شد و مثل یه ویروس همهگیر شد.
طبق داستان ها و افسانه ها دلیلش مرگ امگای رهبر بوده!
طبق افسانه ها زئوس زمانی که میبینه نسل انسان در جنگها داره از بین میره هدیهای به انسان تقدیم میکنه، هدیه ای از جنس قدرت، شهوت و طبیعت!انسان رو به گرگ هایی تبدیل میکنه که بتونن نیروی بدنی و عمرشونو افزایش بدن. اولین انسان هایی که این توانایی بهشون داده میشه، آلفای رهبر و امگا رهبر هستن و طبق افسانه ها گرگ درون همهی دسته ها از وجود اون ها نشعت میگیره....
تو سال ۱۹۲۰ بعد از مرگ تعداد زیادی امگا قانونی تصویب شد، طبق این قانون تمامی دسته ها در برابری طبقاتی قرار میگیرن و رسما برده داری طبقات پایین از بین رفت...
اما بزرگترین مشکل جهان بوجود اومده نبود امگاها بود، امگاهایی که از بین رفته بود و این یعنی جفت حقیقی ای برای آلفا ها دیگه وجود نداشت.
به همین دلیل جمعیت آلفا دچار افسردگی و کمای درونی فرو رفت. خیلی از اون ها دیگه نتونستن با گرگ های درونشون ارتباط بگیرن و این ینی دسته آلفا فرقی با بتاها نداشتن. میشه گفت کل پروندهی این سه دسته در یه دسته ینی بتاها که همون انسان های معمولی هستن خلاصه میشه.
اما این اعتقاد تا قبل از ۶ جولای ۱۹۷۱ بود............
۶ جولای ۱۹۷۱
در بطری کوچیک ویسکیشو باز کرد و بین لباش برد. یکم ازش خورد تا اثر مصرف قبلی الکی که پریده بود با الکل جدید جایگزین شه.بطری کوچیک که کمی از یه شیشه عطر بزرگتر بود را توی جیب داخلی کت طوسی رنگش قرار داد و به سمت آینه میز آرایش چوب راش تیره برگشت و نگاهی به چهرهی خستهی خودش انداخت. جلوی آینه خم میشه و دو انگشتشو زیر تیرگی های چشمش میکشه تا با جریان خون کمی از تیرگیشون کم بشه.
نفس عمیقی کشید، از اجتماع آدما متنفر بود ولی باید اینکار رو انجام میداد. بخاطر خودش نبود، اصل همیشگی زندگیش همین بود، اولویتش دیگران بودن نه خودش. آب گلوشو قورت میده که تقهی آرومی به در چوبی میخوره.
نگاشو از آینه میگیره و به سمت تخت و میره و از رو ملافهی روش کراوات مشکی رنگشو برمیداره و همزمان با صدای بلندی
_بفرمایید.در با آرومی باز شد و هزمان باهاش صدای قدم های نرمی اومد. سرشو بالا میگیره و با دیدنش لبخندی میزنه و همزمان کروات رو دور گردنش میندازه. دختر لبخندی بهش میزنه و در میبنده. به سمتش حرکت میکنه. موهاشو بالا سرش جمع کرده بود و لباس مشکی بلند و ساده ای پوشیده بود.
جلوش وایمیسه و دو طرف کروات رو میگیره و دست های بزرگتر رو پس میزنه. همزمان که نگاهشو به حرکات دست خودش میده آروم لب میزنه
_اومدم ببینم آماده شدی یا نه مینهویا!
مینهو نگاشو به رو به روش میده
_دیگه تموم شده بود جیسو.جیسو نگاشو بالا میاره و با ابروهاش به بیرون اشاره میکنه. مینهو نفس عمیقی میکشه و سری تکون میده، خیلی خوب اینارو از بر بود. با برداشته شدن دست جیسو از روگردن مینهو، سریعا جمع میشه رو کنسول و همزمان که با روان نویس روی کاغذ کاهی چیزی مینویسه خطاب به جیسو
_ همهی مهمونا رسیدن؟جیسو که بالا سرش وایساده بود و منتظر کلمات رو کاغذ نوشتهی مینهو بود جوابشو میده.
_تقریبا فقد چند نفر از ادارهی مرکزی موندن.
لعنتی! با نگرانی سمت جیسو برگشت که جیسو دستشو به نشونهی سکوت رو بینیش گذاشت و آروم پک زد.کاغذ رو به دستش داد "همه تو موقعیت هاشونن؟"
جیسو سرشو به نشونهی مثبت تکون داد
_ خانوم پارک دارن سراغتو میگیرن، همه مشتاقن همسرمو ببینن.جیسو به سمت شومینه حرکت کرد و از رو میز آرایش مینهو فندک طلایشو برداشت و زیر گوشهی همون کاغذ گرفت تا آروم آروم بسوزه.
مینهو که دوباره اثر الکل تو بدنش داشت از بین میرفت بطری رو از جیب داخل کتشو در اورد و همونطور که به در چوبی نگاه میکرد.
_به خانوم کیم میگفتی شوهرت به زودی از اتاقش خارج میشه.........
اینم از پارت اول
میدونید که چی به من انگیزه میده؟ کامنت و ووت رو فراموش نکنید یوربون♡
ESTÁS LEYENDO
ethereal
Fanficethereal (این کلمه به معنای روحانی و مقدسه) ژانر: تاریخی_درام_اسمات_امگاورس(اندکی سیاسی) کاپل: چانهو_هیونین_چانگلیس_سونگسونگ آپ:سهشنبه🖤