دستشو تو موهاش کشید، پرونده های تو دستشو رو میز کارش انداخت و سرشو تو دستاش گرفت. میگرن همیشگی کوفتی، هروقت که کاراش طبق مرادش نبود این دردم همراهش می اومد.
دستشو رو پیشونیش میکشه و با نفس عمیقی چشاشو میبنده و سرشو به عقب میبره. نفس دمگرفتهاشو از ریه هاش خارج میکنه و به سقف سفید خیره میشه.
هیچوقت فکرشو نمیکرد یه گروه کوچیک انقد بخواد براش دردسر درست کنه. اکثر کسایی که تو اداره پلیس هستن آلفا یا بتاهای ورزیده ای هستن که سرعت بالایی دارن ولی چطور ممکنه تو ۵ تا عملیاتی که مچشونو سرش گرفتن انقد سریع از اونجا فرار کنن و مامورا حتی نتونن به گرد پاشون برسن؟
نگاشو به نقشهی متصل رو دیوارش میده. تا الان اونا همهی سرقت هایی که انجام دادن از انبار های مهمات بوده ینی اونا قطعا یه گروه تروریستی ان. طبق الگویی که سرقت رو انجام میدن قطعا حملهی بعدی اونا انبار مهمات شماله.
از جاش بلند میشه و میز کارشو دور میزنه و جلوی نقشه قدم برمیداره.
سرشو کج میکنه. بیشتر از سه هفته اس که افراد تو کمین اونان ولی اونا به طرز عجیبی بی حرکت شدن. دستشو تو جیب شلوار راستهی لباس فرمش میبره، یه جای کار میلنگه، نکنه از خارج از کشور دارن تقویت میشن؟هوفی میکشه. اینو تو جلسه ای که با سران کشور داشت بیان کرد و جوابش اصلا باب میلش نبود.
"_....و من احساس میکنم این گروه از خارج از کشور تقویت میشن قربان!بعد از سخرانی باشکوهش پاهاشو جفت میکنه و احترام نظامی میذاری و بعد خم میشه. افراد دور میز بعد از یه سکوت کوچک شروع به خندیدن میکنن. چشاش گرد میشه و با ناباوری سرشو بالا میاره و با چهره های قرمز شده از خندهی اونا رو به رو میشه. معاون نخست وزیر همونطور که رگه های خنده تو صداش هویدا بود خودکارشو سمتش میگیره.
_بنگ...بنگ چان تو واقعا بامزهای! توقع داری باور کنم که دشمن های ما انقدر بدبخت شدن که به یه مشت جوجه راهزن متکی بشن؟...."
سرشو تکون میده تا افکارشو منظم کنه. بالاخره اون رئیس پلیس کشور بود و باید تمام احتمالات رو در نظر میگیرفت. صدای تقهی در اونو از عالم افکارش بیرون میاره. اخم همیشگیشو مزین صورت سردش میکنه و اجازهی ورود میده و پشتشو به در میکنه و به سمت میز کارش برمیگرده.
در با صدای کمی باز میشه و همزمان صدای جفت شدن پاهایی و پشت بندش صدای پسر تو اتاق رئیس پلیس طنین انداز میشه.
_قربان، شما باید به مهمونی بانو کیم برید!چان همونطور که سری تکون میده از رو میزی جاسیگاریشو برمیداره و تو جیبش میذاره.
_میدونم جونگین، همین الان داشتم میرفتم مرسی اطلاع دادی.........
از ماشین پیاده میشه و نگاشو به عمارت به روبهروش، تو درونش بانو کیم رو تحسین میکرد بابت این همه موفقیت، البته بهتر بود میگفت موفقیت خانوادگی! اون یه آلفای رده بالا با خوت اشرافیه، پدرش تو سیاست بعد از نخست وزیر مهمترین سمت رو داره ولی بخاطر نفوذ بیش از حد خارجی ها به افراد کابینه از کار سیاسی خودشو کشید کنار و برای تعطیلات ابدی به جزایر شرق مهاجرت کرد.
البته شایعاتی وجود داره که میگن اون تبعید شده ولی هیچکس دلیلشو نمیدونه، شاید این یه احتمال باشه ولی هنوز که هنوزه و با وجود این شایعات، اسم کیم تو همه ارگان های کشور نفوذ داره.
چان ابرویی بالا میندازه و کلاه نظامی ای که تو دستش بود رو سرش میذار و تا رو ابروهاش پایین میکشه. پوشیدن ابروها راه مناسبی برای پوشیدن هرچه بیشتر احساسات صورته. اون رئیس پلیس این مملکته و بزرگترین رزومهی اون ابهتشه!
به سمت پله های ممبر سفید حرکت میکنه و از اون ها بالا میره و به دربان هایی که تا ۹۰ درجه برای اون خم میشن سری خم میکنه.
از درهای چوبی گذر میکنه که وارد سرسرای اصلی میشه. درواقع همه مهمون ها از درجنوبی عمارت وارد شدن که بدون هیچ اتلاف وقتی سریعا وارد سرسرای اصلی بشن. دوطرف سرسرا پله هایی برای ورود به طبقه بالا وجود داشت که اونجا پذیرایی و بعد از اون راهروی اتاق ها وجود داشت.
با یه نگاهی اجمالی تمام اطلاعت رو ثبت میکنه و ترجیح میده این اطلاعات رو گوشهی مغزش نگه داره چون غریزه اش بهش این دستور میداد که همه جا اطلاعات رو بصورت ثبت کنه و برای این عمارت این غریزه بیشتر از قبل به این کار مشتاقش میکرد.
همهی آدما های مهم اینجا بودن و خدمتکارا با لباس های هماهنگ بین اون هامیچرخیدن تا کمترین نارضایتی در اون ها وجود داشته باشه.
چان به حونگین که تمام مدت کنارش بود اشاره میکنه که به سمت گوشهی تالار برن و تا از دید ها پنهان باشن و همزمان دید خوبی نسبت به تمام آدما داشته باشن.
دور میز گردشون می ایستن که به سرعت خدمتکاری جلوشون ظاهر میشه و سینی ویسکی رو جلوشون میگیره. جونگین دستشو دراز میکنه که با تشر چان بدنش یخ میزنه
_یه سرگرد درجه بالا تو طی روز نباید به خماری برسه سرگرد!
زیر چشمی همونطور که شق و رق تو جاش وایساده بود و همزمان از جیبش جعبهی فلزی حاوی سیگار برگشو در می اورد نگاهی بهش انداخت
_برای امروز مسئله ای نداره!جونگین که با چشایی که هنوز توشون احساساتی آمیخته ار بهت و قدردانب موج میزد یه شات از سینی خدمتکار برداشت و سری به نشونهی قدردانی برای چان تکون داد و کمی از ویسکیشو مزه مزه کرد.
چان کبریتشو از تو جیب جلویی کتش در اورد و با روشن کردنش اونو جلوی سیگار برگش گرفت و همرمان پک عمیقی ازش گرفت و بعد با تکون دادن دستش و خاموش کردن اون چوب نازک اونو رو به گوشه ای انداخت.تمام این جمعیت امروز برای دیدن همسر بانو کیم اومدن بود و منتظر دیدن اون فرد خوش شانس بودن و غیرممکن بود که بگیم چان برای دیدن داماد خانوادهی کیم مشتاق نبود....
......
اینم از پارت 2
پارت 1 و 2 رو باهم براتون آپ کردم تا یه چیزی دستتون بیاد
امیدوارم دوست داشته باشید
ووت و کامنت یادتون نره یوربون♡
YOU ARE READING
ethereal
Fanfictionethereal (این کلمه به معنای روحانی و مقدسه) ژانر: تاریخی_درام_اسمات_امگاورس(اندکی سیاسی) کاپل: چانهو_هیونین_چانگلیس_سونگسونگ آپ:سهشنبه🖤