صدای موسیقی پخش شده از گرامافون، مثل حاله ی دربر گیرنده ای افکار هنیبال رو درون خودش نگه می داشت. بهش گوش نمیکرد. ثانیه به ثانیه اش مخلوط از خاطرات گذشته می شد و بهش اجازه می داد تا مداد توی دستش رو با دقت بیشتری حرکت بده.
" امشب نمیخوابی؟ " ویل به آرومی گفت و وارد اتاق شد.
" مدت هاست که نمیخوابم. "هنیبال بدون گرفتن نگاهش از روی کاغذ جواب داد و انگشت هاش رو به آرومی روی خط هاش کشید...
" خواب برای من تبدیل به چیزی غیر واقعی شده ویل، شب هام باید به نحو دیگه ای بگذرن. "- چه نحوی؟
- توی خواب نمیتونم چهره ات رو ببینم.ویل روی تخت، کنار هنیبال نشست و نگاهش رو بهش داد. " الان هم نگاهم نمی کنی. " هنیبال یکم از خطای اضافی طرحش رو پاک کرد. " اشتباه نکن. " و بعد برای لحظه های طولانی به تصویر ویل روی کاغذش خیره شد... هیچ چیز تفاوت نداشت. جز سفیدی بیش از حد صورتش، زیر سیاهی اون مداد. صورت ویل مرده به نظر می رسید و چشم های سردش به نقطه ی نامشخصی از رو به رو خیره بودن. " من برای وجب کردن چهره ی تو با چشمام، به دیدنت نیازی ندارم. "
- این دلیلیه که نگاهم نکنی؟ اون هم زمانی که بخاطر بودن با تو این زندگی رو انتخاب کردم؟
حصارش رو بالاخره شکست و دستش رو گرفت. هنیبال برای لحظه ای دست از طراحی کردن برداشت و نفس عمیقی کشید.اون اینجا بود. ویل کنارش نشسته بود و دستش رو با انگشتانش نوازش می کرد. برای مدتی پلک هاش رو بست و لبخند کمرنگی روی صورتش نشست...
" زخمت چطوره؟ " ویل به آرومی پرسید و تک نگاهی به پهلوی هنیبال انداخت. " بهتر شده؟ "
هنیبال دفتر و مدادش رو کنار گذاشت و سری تکون داد " اینطور به نظر می رسه. "- مشکلی پیش اومده؟
هنیبال بالاخره نگاهش رو به ویل داد و بعد از ثانیه ها مکث با لحن نسبتا آرومی گفت: من می دونم چه اتفاقی داره برام می افته...
دست ویل رو بین انگشت هاش گرفت. " گمون می کردم قراره حس خوبی داشته باشم ولی الان همه چیز متفاوته... یه چیزی درست پیش نرفته... "
اخم ظریفی روی صورت ویل نشست. " چی توی ذهنت میگذره هنیبال؟ "
- فکر می کردم بعد این همه مدت متوجهش شدی..
- متوجه چی؟.." بهش بگو هنیبال.. "
بدیلیا با صدای آروم همیشگیش زمزمه کرد و قطره ی اشکی از روی گونه اش پایین چکید. هنوز پشت میز شام نشسته بود. پشت میزی که پای خودش روش سرو شده بود. با زیبا ترین تزئین ممکنی که میتونست با دست های خونی و لرزونش انجام بده. بدون در نظر گرفتن مدت زمانی که انتظار اومدن هنیبال و ویل رو می کشید، دو ساعت و هجده دقیقه پشت اون میز نشسته بود. خیره به شمعی که داشت رو به نگاهش آب می شد و بی توجه به خونی که از پاش چکه می کرد.
- بهش بگو هنیبال... بهش بگو چرا نمی تونی باهاش حرف بزنی...
هنیبال برای آخرین بار به طراحیش نگاه کرد و از جاش بلند شد. آستین های پلیورش رو بالا و نفسش رو داخل کشید.
YOU ARE READING
The last drop [Hannigram Oneshot]
Fanfiction" زیبایی وجود تو بهترین قسمت از زندگی منه، ویل. تنها خودخواهی من. " Hannigram oneshot Series: Hannibal