به یاد دارم که هنوز هم مانند سه سال گذشته با دیدنش قلبم یک تپش جا مینداخت.
-قسمتی از دفترچه خاطرات جونگکوک جئون.
———————————————————————
نمیدونم چطور اما تا جایی که به یاد میارم هر روز زندگی من با خیال پردازی میگذرد.
خیال پردازی با کسی که شک دارم حتی به من لحظه ای فکر کند.
با گذشت سه سال من هنوز با یاداور های او قطرات چشمانم را به سمت پایین هدایت میکنم.
همه چیز همانند یک خیال بود از اولین ابراز علاقه تا اولین اغوش تا اولین بوسه تا اولین هماغوشی و اولین جدایی و ..
شاید من زیادی جدی نگرفتم؟ شاید من زیاد با شخصیتم اورا ازار دادم؟ شاید من باب میل او نبودم؟
———————————————————————flashback to the 2020 - August - 21
امروز من هجده سال و یک روز دارم ؛ روز بعد از تولدم.
به عنوان عضوی از خاندان سلطنتی هیچ کاری برای به انجام رساندن نداشتم.
و بی هدف در اتاقم خود را به تماشای فیلمی اجبار کرده بودم ؛ لحظات به سرعت میگذشتنتد و من بی توجه به فیلمی که هنوز بر روی پرده ی سفید رنگ جریان داشت با تلفنم مشغول بودم و ویدیوهای رنگین را میگذراندم.
در اتاق زده شد ، حدسش سخت نبود تنها کسی که در اتاق مرا به لرزه درمیاورد لنا بود ؛ لنا تنها کسی بود که با او خو میگرفتم شاید بخاطر اینکه از بچگی باهم تک تک لحظات زندگیمان را سپری کردیم.
با صادر کردن اجازه ی ورود بحظه به فکر فرو رفتم .. از کی تا بحال من و لنا مجبور بودیم اینقدر باهم خشک و رسمی برخورد کنیم؟
third person pov-
-وقت بخیر امگای جوان ، امروز-
-لنا تشریفات و بزار کنار.
لنا با نزدیک شدن به مبلی که جونگکوک رویش جا خوش کرده بود کمی خم شد و نجوا کرد.
-کوک سرخدمتکار به من تذکر میده هردفعه.
-و لنا تو خوب میدونی که اهمیتی نمیدم درسته؟ پس با من رسمی حرف نزن..احساس میکنم دیگه حتی توهم میخوای از پیشم بری.
لنا با فشردن دستاهای جونگکوک لبخند ملیحی زد.
-کوک از هرکسی انتظار اینو داشته باش ولی من نه.
بعدشم این حاله ی افسرده ی دورتو کنار بزن امروز یه ایونت مهمه.
-ایونت؟
لنا با فاصله گرفتن از جونگکوک خودش رو پرده ها رسوند و قبل از اینکه لبه ی پرده هارو از هم جدا کنه رو به جونگکوک برگشت و با لبخند مرموزی گفت.
-اره ایونت.
و پرده هارو کشید.
جونگکوک که با برخورد یکهوی افتاب تیز قبل از ظهر به چشمانش سریع اخمهایش را درهم کشیده بود سعی میکرد تمرکز کند.
-با کی؟
-گوش کن اگر کسی بفهمه که اینو از زبون من شنیدی اتفاقی که چند لحظه پیش گفتم اتفاق نمیفته اتفاق میفته پس سوتی نده.
-باشه باشه تو بگو
-امروز لونا صبح زود مهمون داشت ا جایی که خبر دارم مثل اینکه دوست قدیمیش بود.
-خب
-من یکم پشت در وایسادم و فهمیدم مثل اینکه یه قرار اشنایی برای تو پسرش تنظیم کردن و اینا و اگر اشتباه نکرده باشم پسره دوک خاندان کیمه در حال حاضر.
-نمیشناسم ولی خب
-مثل اینکه شوهرش چند سالی هست فوت شده و اینا و الان پسرش جانشین شده. بگذریم از اینا واسه ی امشبتون برنامه چیدن.
لنا درحالی که از ذوق طی دقایقی که داشت این اتفاق را برای جونگکوک بازگو میکرد کل اتاق را تقریبا دویده بود با هیجان به جونگکوک زل زده بود.
و جونگکوک در مقابل با چهرهای بهت زده به لنا خیره شده بود.
-خ-خب الان دیگه هجده سالمه پس اینا عادیه دیگه؟ مگه نه؟
-صد در صد حالا پاشو برو حموم و به خودت برس.
-لنا چرا یه طوری رفتار میکنی انگار خواستگاریمه؟
-شاید شد کی میدونه؟
-این فقط یه قرار اشناییه.
-رو حرف من حرف نزن من دوماه ازت بزرگترم.
-باشه دیگه مجبورم تحملت کنم.
—————————————————————————
خب سلام بعد از مدتها امیدوارم حالتون خوب باشه.
همونطور که میدونید من این بوک رو میخوام از اول بنویسم و حمایتتون خیلی کمک میکنه بچه ها پس لطفا اگر از این داستان خوشتون اومد یا هرچیزی لطفا ووت بدید.
بوس بهتون
YOU ARE READING
I Told Moon About YOU
Werewolfهمه چیز از تاریخ بیستم دسامبر سال 2002 شروع شد در یک روز برفی و سوزناک لونای پک مرکزی دارای فرزندی مانند برف به نام "جئون جونگکوک" شد. جئون جونگکوک گرگینه ی سفیدی که اینده ای درخشان و کم نظیری را برای خود رقم زد main cuple: Vkook side cuple: yoonmin...