به نامه رو به رویش خیره بود و آن را برای بار ششم خواند. نامه ی خودکشی معشوق او جلوی چشمان اش بود. بهت زده بود اما غمگین نبود. خسته بود. سیگار بین دست هایش را روی آخرین کلمه که " دوستت دارم " بود خاموش کرد و آن کلمه را خاکستر کرد. در نظر او لیاقت آن کلمات همان بود. آن کلمات نفرت انگیز دروغین. هرچند؛ دوستت دارم مارلین برای او دروغ نبود. مارلین تنها شخصی بود که تن و روح پست و فرسوده مارکوس را میپرستید و صادقانه سخن میگفت. میگفت از عشق اش به او. میگفت از درد عشق او. او مجنون ترین لیلی بود. مارکوس با مرور خاطرات مارلین لبخندی بر لب اش نشاند. او سوگوار بود. اما بعد از مرگ مارلین خستگی یکباره به او هجوم آورده بود. چون دیگر شانه ای نداشت که غم هایش را روی آن تلنبار کند. و دلیل مرگ مارلین هم همان بود. مارلین هم شانه ای نداشت.
مارکوس حسرت میخورد. به روز هایی که غرور و بی اعتمادی اش را کنار نگذاشته بود و دست های مارلین را نگرفته بود. اشک های او را پاک نکرده بود. حالا تنها چیزی که میتوانست از مارلین اش نوازش کند آن نامه بود که با اشک و خون مارلین تزئین و آراسته شده بود.
سرشت مارکوس چه بود؟ میخواست گریه کند و آن زیرزمین را به آغوش اشک هایش بکشد اما.. اما دیگر دستی نبود که چشم های او را ببند و اشک های او را پاک کند. مارکوس سرشت خوشبختی اش را پس زده بود. به سیگاری که خودش آن را به آتش کشیده بود خیره شد. یادش آمد مارلین به او گفته بود که او مثل سیگار است. بوی خوشی ندارد. ظاهر خوش و طعم خوشی ندارد. اما اعتیاد آور است. اولین اشک مارکوس روی آن نامه ریخت. اشک او در آغوش اشک مارلین فرو رفت. اما افسوس! آتش شمع او خاموش شد و پروانه به دیار مرگ رفت!
YOU ARE READING
love is blind
Romanceداستان عشق کور بین انسان و روح چقدر میتواند زیبا باشد؟ جسم بی روح که عاشق یک روح میشود. عاقبت آن دو چه خواهد بود؟