پارت اول

14 2 0
                                    

گاهی وقتا آدما نفرت انگیز تر از اونی که می‌شناسیم میشن. جوری که دیگه اون آدم رو نمی‌شناسیم.ولی گاهی اوقات یه نفر هست که تورو از اون آدم نفرت انگیز دور میکنه و کاری میکنه عشق رو تجربه کنی . عشقی که یه روزی باید فراموشش کنی...
.
.
.
.
"هی هری اذیتم نکن دیگههه"
اون با خنده با نمکش میگه و من توی دلم هزار بار قربون صدقش میرم.
"ولی من دلم میخواد همش خندتو ببینم اپل پای"
اون برای بار هزارم با ذوق میخنده و من توی دلم واسه خنده قشنگش ضعف میرم.
حدود نیم ساعت بود که زیر درخت نشسته بودیم و خوراکی می‌خوردیم و میخندیدم. من و لویی حدود دو ساله که باهمیم و توی دبیرستان آشنا شدیم. اون موقع ها من با کسی دوست نبودم ولی توی مدرسه کلی طرفدار داشتم...

فلش بک*

امروز خسته کننده ترین روزی بود که توی عمرم داشتم.همین طور توی فکر بودم و به سمت لاکرم میرفتم که صدای گریه یه نفرو از توی یکی از کلاسا شنیدم. اول اهمیت ندادم ولی وقتی صدای ارزل و اوباش رو شنیدم خیلی عصبی شدم. اون عوضی ها هر غلطی دوس دارن میکنن و مدیر و معاون هم که اصلا به تخمشون نیست. در لاکرم و رو بستم و به سمت کلاس رفتم و در رو محکم باز کردم. اولین صحنه ای که دیدم یه پسر مظلوم بود که دیوونه وار میلرزید و اون متیو عوضی داشت سرش داد میزد . متیو با دیدن من اخماش توی هم رفت و اومد سمتم. "هری بهتره توی این کار دخالت نکنی خب؟" با آرامش ساختگی گفت و از لرزش صداش میشد فهمید که کم مونده شلوارشو از ترس خیس کنه. حالت صورتمو تغیر دادم و با خنده گفتم"متیو تو که میدونی من متخصص این کارم پس بهتر نیست اینو به من بسپری؟" نفس راحتی کشید و روی شونم کوبید و با دوستای احمق تر از خودش از کلاس بیرون رفتن. به پسری نگاه کردم که با ترس جمع شده بود گوشه کلاس و مثل ابر بهاری گریه میکرد. چشماش مثل یه الماس می‌درخشید. خم شدم و روی زانو هام نشستم و اشکاشو پاک کردم. "هی خوبی؟.. " با شک پرسیدم چون مطمعانن حالش خوب نبود. میخواستم بغلش کنم که با ترس شروع کردن جیغ زدن و من از این واکنشش جا خوردم . یکی از معلم ها وارد کلاس شد و اون پسرو دید که داره جیغ میکشه و فکر کرد من مسبب این کارم.
.
.
.
.
‌.
.
.
توی دفتر مدیر بودیم و من قرار بود به خاطر کاری که نکردم تنبیه بشم. همون موقع مادر اون پسر که اسمش لویی بود وارد شد و نزدیک پسرش شد ولی بغلش نکرد. مدیر مدرسه بهم چشم غره رفت تا از اون معذرت بخوام. رفتم نزدیک و سرمو پایین انداختم."ببخشید خانم تاملی_" حرفم کامل نشده بود که لویی به حرف اومد. "م_مامان اون کاری نکرده *سکسکه* اون میخواست کمکم کنه " با صدای آرومی گفت و من فقط یه لبخند تحویلش دادم واقعا خوشحال بودم که لویی به حرف اومد چون اینطوری مامانم میومد مدرسه و بعدش توی خونه کلی دعوا داشتیم .
.
.
.
.
.

پایان فلش بک*

همون لحظه مادرمو میبینم و وقتی میخوام لویی رو پشت خودم قایم کنم میفهمم دیر شده.
مادرم با عصبانیت نگاهم میکنه و میگه "میدونستم داشتی با این پسره یه قلطی میکردی " رو به لویی میکنه که با ترس پشتم میلرزه و میگه" تو یه هرزه ای و پسر من اینطوری نیست بهتره ازش دور باشی" لویی از ترس لرزش دستاش بیشتر میشه و لباسمو از پشت چنگ میزنه "حالا هم گمشو تو ماشین" با داد میگه و میشنوم لویی گریه میکنه. مادرم میره توی ماشین و من رو به لویی میکنم و گونش رو توی دستام میگیرم.اون چشمای آبی شکل دریای طوفانی ای شده بودن که من تحملش رو نداشتم. اشکاشو پاک کردم و پیشنیمو به پیشونیه لویی چسبوندم"لویی اگه گریه نکنی قول میدم زود زود واست بستنی بخرم خب؟" اون با لرزش سر تکون میده و من دستاش رو نوازش میکنم. با اینکه دلم نمیخواست توی این وضعیت تنهاش بزارم ولی باید برم واسه همین کوتاه میبوسمش و به طرف ماشین مادرم میرم. "دیر کردی در ضمن نمیزارم دیگه از خونه پاتو بزاری بیرون " با درد توی سینم به بیرون نگاه میکنم و سعی میکنم گریه نکنم و سر مادرم داد نزنم.
.
.
.
.
.
.
.
بعد از اون ماجرا حدود دو هفته ای میشه که لویی رو ندیدم خیلی نگرانشم اون انقدر تاحالا تنها نبوده و من حتی نمیتونم پامو توی حیاط بزارم چه برسه پیش لویی.
با دلتنگی به گوشیم نگاه میکنم که مادر سیمکارتش رو در آورده بود و رسما منو توی خونه زندانی کرده بود. یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید پس سعی کردم اجراش کنم تا بتونم برای چند دقیقه هم که شده لویی رو ببینم. از پنجره اتاقم که فاصله کمی تا زمین داشت پایین پریدم و از در پشتی حیاط دوان دوان سمت خونه لویی رفتم.
.
.
.
.
.
.
با استرس به دور و اطرافم نگاه کردم و در زدم‌. لویی در رو باز کرد و با دیدن من محکم پرید بغلم و من یه نفس عمیق کشیدم تا تمام بوی خوبش رو توی ریه هام حس کنم، بویی که دو هفته بود ازش دریغ بودم. "ه_هری کجا بودی " با بغض میگه و من فقط به چشمای آبی دریاییش نگاه میکنم. "معذرت میخوام اپل پای . بیین حالا اینجام تازه واست بستنی هم خریدم." مثل همیشه با دیدن بستنی حواسش از همه چی پرت شد و فوری پلاستیک رو ازم گرفت و با ذوق شروع به خوردن بستنی کرد. با ترس در رو بستم و همین طور که بستنی می‌خورد بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم. لویی فقط توی بغل من آرامش داشت و من نمیخواستم اینو ازش بگیرم نمیخواستم کاری کنم بیماری لویی بد تر بشه و احساس خطر کنه...حدود یه ربع از اون موقع که من اومدم گذشته بود که یه دفعه زنگ در رو زدن و توی دل من آشوبی به پا شد که حس میکردم لویی میتونه صدای قلبمو توی مغزش بشنونه‌. به لویی نگاه کردم که داشت بستنیش رو می‌خورد. "منتظر کسی بودی لویی؟" لویی با سرش میگه نه و من صدای قلبمو بلند تر میشنیدم......



خب اینم از پارت اول امیدوارم دوسش داشته باشید
با عشق نسترن:)

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 24, 2023 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Abandoned hospital🖤Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt