"ایندفعه چکار کردم که میخوان بمیرم؟! "
ژان صورتش رو توی دست هاش پنهون کرد و بدنش تقریبا از شدت استرسی که داشت می لرزید.
"اگه ناپدید شم اونوقت خوشحال میشن "
"اینطور نگو ژان، به این موضوع اصلا فکر نکن و خودت رو سرزنش نکن... همه چی خیلی زود درست میشه. راستش یه ایده ی خوب برات دارم. برو پیش خواهرم و مدتی اونجا بمون تا وقتی که وضعیت خوب بشه "
" خواهرت؟ " ژان با قیافه ی مبهوت به منیجرش نگاه کرد.
"تو هیچوقت راجب خواهرت حرفی نزدی!"
"برای اینکه دور از اینجا زندگی میکنه. توی یه روستای کوچیک و ساکت، نزدیک به دریا... بخاطر همین زیاد نمی تونیم هم رو ببینیم . مطمعنم که اگه بری اونجا حالت خیلی بهتر میشه "
ژان سری تکون داد و سعی کرد تصمیم بگیره. توی این مدت، وضعیت خیلی بدی بخاطر یه اتفاق ناخودآگاه داشت و دور شدن از وضعیت ایده ی بدی به نظر نمیرسید.
اون حتی تصمیم گرفته بود همه چی رو برای فن هاش توضیح بده و عذر خواهی کرده بود و در آخر مثل اینکه فقط وقتش رو هدر داده بود." آدرس رو بهم بده، میرم اونجا... احساس میکنم میتونم اونجا، به آرامش برسم " و سعی کرد لبخندی بزنه و دعا میکرد که فردا روز بهتری براش باشه...
☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷
ژان چمدونش رو توی دست گرفت و به اطراف نگاهی انداخت.
"اون راست میگفت. اینجا خیلی ساکته... طوری که حتی میتونم صدای پرنده ها و دریا رو بشنوم و این خیلی حس خوبی میده . انگار توی یه دنیای دیگه ام و هوا هم خیلی تمیزِ. خیلی خب الان باید خونه ی خاله رو پیدا کنم"
چمدون رو دنبال خودش کشید و توی جاده راه افتاد، تا کسی رو پیدا کنه که بتونه بهش کمک کنه. یکدفعه ای صدای داد بلندی شنید و باعث شد عقب بپره قبل از اینکه پسر دوچرخه سوار بهش برخورد کنه ولی پسر همراه با دوچرخه اش روی زمین افتاد.
دوچرخه سوار از روی زمین بلند شد و با دست چند ضربه به لباسش زد تا از خاک تمیزش کنه." آقا چرا دارید وسط جاده راه میرید؟! نتونستم ببینمتون"
پسر با یک قیافه ی عصبانی که توی صورت بچگونه اش بود، گفت.ژان هنوز شوکه بود و خب این شروعی نبود که انتظارش رو داشته باشه و به علاوه یه پسر بچه داشت سرش داد میکشید.
"من متاسفم ولی تو هم باید مراقب باشی. وقتی داری دوچرخه سواری میکنی اهنگ گوش نده "
ژان با کنجکاوی به پسر نگاهی انداخت... لباس دبیرستان به تن کرده بود و کوله ی ساده ای رو پشتش حمل میکرد. اون واقعا کیوت و خوش قیافه بود... طوری که ژان میتونست مدت ها نگاهش کنه و خسته نشه.
" آقا حالتون خوبه؟ "
"من رو اینطوری صدا نکن. ژان... میتونی شیائو ژان صدام کنی، انقدر رسمی نباش "" چرا؟ ما که به هر حال قرار نیست دوباره همدیگه رو ببینیم و راجب اینکه اسمت چیه ، هیچ علاقه ای به دونستن ندارم "
جوون تر خواست بره که ژان سریع عمل کرد و دست پسر رو گرفت و مانع از رفتنش شد."صبر کن، میتونی کمکم کنی؟ دنبال یکی میگردم ... ببین این اسم و آدرس اون شخصه "
پسر اول نگاهی به برگه کرد و بعد نگاهش رو به ژان داد و ابرویی بالا انداخت. کمی گیج شده بود.
"میشناسمش... میتونی دنبالم بیای، منم از همون طرف میرم "
ژان لبخندی زد و سریع چمدونش که حالا روی زمین افتاده بود رو برداشت."تو خرگوشی میخندی"
"چی؟ "
"هیچی، فقط کیوت بود"پسر زیر لب زمزمه کرده بود ولی ژان به خوبی تونست بشنوه . این عجیب بود براش ولی خب کی اهمیت میده؟ ما که قرار نیست دوباره همدیگه رو ببینیم، این چیزی بود که آرزو میکرد.
پشت پسر راه افتاد و چمدونش رو دنبال خودش کشید." جدا از همه اینا، چرا اومدی اینجا؟! بهت میاد توی شهر بزرگی زندگی کنی "
"اومدم تعطیلات "
"اینجا؟ مردم معمولا میرن خارج از کشور ... چقد عجیب "
"تو همیشه انقدر سرد و رو مخی؟ "
"دارم بهترین تلاشم رو میکنم "
"من ازت بزرگ ترم، به نظرم باید مودب تر باشی "
"چقدر بزرگ تر؟! " پسر ایستاد و به ژان که پشتش حرکت میکرد نگاه کرد که توقف ناگهانیش باعث شوکه شدن ژان شد و قدمی عقب رفت.
"من بیست و هفت سالمه و تو هنوز دانش آموزی "
" اینو که میتونن بگن چون لباس فرم مدرسه تنمِ "
ژان دندون هاش رو بهم فشار داد. اون بچه پرو خیلی رو مخش بود و واقعا دوست داشت خوب بزنتش.
"رسیدیم، اینجا خونهی خانم وانگِ "
ژان آه آسوده ای کشید، بالاخره میتونست استراحت کنه.
" بابت کمک کردنت خیلی ممنونم ، ولی صبر کن چرا داری کفش هاتو در میاری؟ ""برای اینکه اینجا زندگی میکنم. تو دنبال مادرم میگشتی. من وانگ ییبو ام "
ژان چشم هاش درشت شد و با خودش فکر کرد : که دیگه همدیگه رو نمیبینم ها؟! اره به همین خیال باش ژان
YOU ARE READING
Come With me(translated)
Romanceخلاصه ای از داستان: بازیگر معروف شیائو ژان برای فرار از نفرت ها و رسوایی های پیش اومده پا به دهکده ی کوچیکی میزاره تا بتونه کمی هم که شده استراحت کنه و آرامش رو توی تک تک سلول های قلبش حس کنه. اینجاست که با پسر جوون وانگ ییبو که شخصیتی آزاد و منحصر...