Chapter 1

166 20 7
                                    

"ایندفعه چکار کردم که میخوان بمیرم؟! "

ژان صورتش رو توی دست هاش پنهون کرد و بدنش تقریبا از شدت استرسی که داشت می لرزید.

"اگه ناپدید شم اونوقت خوشحال میشن "

"اینطور نگو ژان، به این موضوع اصلا فکر نکن و خودت رو سرزنش نکن... همه چی خیلی زود درست میشه. راستش یه ایده ی خوب برات دارم. برو پیش خواهرم و مدتی اونجا بمون تا وقتی که وضعیت خوب بشه "

" خواهرت؟ " ژان با قیافه ی مبهوت به منیجرش نگاه کرد.

"تو هیچوقت راجب خواهرت حرفی نزدی!"

"برای اینکه دور از اینجا زندگی میکنه. توی یه روستای کوچیک و ساکت، نزدیک به دریا... بخاطر همین زیاد نمی تونیم هم رو ببینیم . مطمعنم که اگه بری اونجا حالت خیلی بهتر میشه "

ژان سری تکون داد و سعی کرد تصمیم بگیره. توی این مدت، وضعیت خیلی بدی بخاطر یه اتفاق ناخودآگاه داشت و دور شدن از وضعیت ایده ی بدی به نظر نمیرسید.
اون حتی تصمیم گرفته بود همه چی رو برای فن هاش توضیح بده و عذر خواهی کرده بود و در آخر مثل اینکه فقط وقتش رو هدر داده بود.

" آدرس رو بهم بده، میرم اونجا... احساس میکنم میتونم اونجا، به آرامش برسم " و سعی کرد لبخندی بزنه و دعا میکرد که فردا روز بهتری براش باشه...

☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷☴ ☵ ☶ ☷

ژان چمدونش رو توی دست گرفت و به اطراف نگاهی انداخت.

"اون راست میگفت. اینجا خیلی ساکته... طوری که حتی میتونم صدای پرنده ها و دریا رو بشنوم و این خیلی حس خوبی میده . انگار توی یه دنیای دیگه ام و هوا هم خیلی تمیزِ. خیلی خب الان باید خونه ی خاله رو پیدا کنم"
چمدون رو دنبال خودش کشید و توی جاده راه افتاد، تا کسی رو پیدا کنه که بتونه بهش کمک کنه. یکدفعه ای صدای داد بلندی شنید و باعث شد عقب بپره قبل از اینکه پسر دوچرخه سوار بهش برخورد کنه ولی پسر همراه با دوچرخه اش روی زمین افتاد.
دوچرخه سوار از روی زمین بلند شد و با دست چند ضربه به لباسش زد تا از خاک تمیزش کنه.

" آقا چرا دارید وسط جاده راه میرید؟!  نتونستم ببینمتون"
پسر با یک قیافه ی عصبانی که توی صورت بچگونه اش بود، گفت.

ژان هنوز شوکه بود و خب این شروعی نبود که انتظارش رو داشته باشه و به علاوه یه پسر بچه داشت سرش داد میکشید.

"من متاسفم ولی تو هم باید مراقب باشی. وقتی داری دوچرخه سواری میکنی اهنگ گوش نده "

ژان با کنجکاوی به پسر نگاهی انداخت... لباس دبیرستان به تن کرده بود و کوله ی ساده ای رو پشتش حمل میکرد. اون واقعا کیوت و خوش قیافه بود... طوری که ژان میتونست مدت ها نگاهش کنه و خسته نشه.

" آقا حالتون خوبه؟ "
"من رو اینطوری صدا نکن. ژان... میتونی شیائو ژان صدام کنی، انقدر رسمی نباش "

" چرا؟ ما که به هر حال قرار نیست دوباره همدیگه رو ببینیم و راجب اینکه اسمت چیه ، هیچ علاقه ای به دونستن ندارم "
جوون تر خواست بره که ژان سریع عمل کرد و دست پسر رو گرفت و مانع از رفتنش شد.

"صبر کن، میتونی کمکم کنی؟ دنبال یکی میگردم ... ببین این اسم و آدرس اون شخصه "

پسر اول نگاهی به برگه کرد و بعد نگاهش رو به ژان داد و ابرویی بالا انداخت. کمی گیج شده بود.
"میشناسمش... میتونی دنبالم بیای، منم از همون طرف میرم "
ژان لبخندی زد و سریع چمدونش که حالا روی زمین افتاده بود رو برداشت.

"تو خرگوشی میخندی"

"چی؟ "

"هیچی، فقط کیوت بود"

پسر زیر لب زمزمه کرده بود ولی ژان به خوبی تونست بشنوه . این عجیب بود براش ولی خب کی اهمیت میده؟  ما که قرار نیست دوباره همدیگه رو ببینیم، این چیزی بود که آرزو میکرد.
پشت پسر راه افتاد و چمدونش رو دنبال خودش کشید.

" جدا از همه اینا، چرا اومدی اینجا؟! بهت میاد توی شهر بزرگی زندگی کنی  "

"اومدم تعطیلات "

"اینجا؟ مردم معمولا میرن خارج از کشور  ... چقد عجیب "

"تو همیشه انقدر سرد و رو مخی؟ "

"دارم بهترین تلاشم رو میکنم "

"من ازت بزرگ ترم، به نظرم باید مودب تر باشی "

"چقدر بزرگ تر؟! " پسر ایستاد و به ژان که پشتش حرکت میکرد نگاه کرد که توقف ناگهانیش باعث شوکه شدن ژان شد و قدمی عقب رفت.

"من بیست و هفت سالمه و تو هنوز دانش آموزی "

" اینو که میتونن بگن چون لباس فرم مدرسه تنمِ "

ژان دندون هاش رو بهم فشار داد.  اون بچه پرو خیلی رو مخش بود و واقعا دوست داشت خوب بزنتش.

"رسیدیم،  اینجا خونه‌ی خانم وانگِ "

ژان آه آسوده ای کشید، بالاخره میتونست استراحت کنه.
" بابت کمک کردنت خیلی ممنونم ، ولی صبر کن چرا داری کفش هاتو در میاری؟ "

"برای اینکه اینجا زندگی میکنم. تو دنبال مادرم میگشتی. من وانگ ییبو ام "

ژان چشم هاش درشت شد و با خودش فکر کرد : که دیگه همدیگه رو نمیبینم ها؟! اره به همین خیال باش ژان

Come With me(translated)Where stories live. Discover now