" مامان ژان کجاست ؟ " در حالی که به شدت مضطرب بود و به سمت اتاقش می دوید گفت .
"مگه قرار نبود کنار ساحل هم رو ببینید ؟ اون خودش رفت اونجا و گفت منتظرت میمونه "
" چرا ...چرا صبر نکرد ؟! مامان من دارم بعدا میبینمت "
در حالی که به سمت بیرون از خونه میدوید گفت .
سوار دوچرخه ش شد و بعد از چند دقیقه که انگار چند سال گذشته بود رسید .
ژان هیچ جا دیده نمیشد ، شروع به دویدن کرد و هر چند ثانیه یک بار با صدای بلند اسمش رو فریاد میزد .
با دیدن چیز آبی که توی آب بود قلبش چند ضربان رو رد کرد ، خوب لباس آبی که ژان صبح پوشیده بود رو به یاد داشت .
تمام بدنش از ترس شروع به لرزیدن کرد .
" نه ، نه ...امکان نداره "
با آخرین سرعتش به سمت آب رفت و توش پرید . ژان خیلی از اون فاصله داشت پس با آخرین قدرت و سرعت به سمتش شنا کرد .
بالاخره تونست به ژان برسه و بدنش رو در آغوش گرفت و با همون سرعت به سمت ساحل شنا کرد .
" ژان ...عزیزم ، ژان چشمات رو باز کن " بغضی که داشت اجازه نمیداد خوب حرف بزنه .
با رسیدن به ساحل ژان رو روی زمین دراز کرد و شروع کرد به ماساژ دادن قلبش .
" ژان بلند شو ، لطفا چشمات رو باز کن . نمیتونی اینطوری ترکم کنی . نه بعد از همه ی اینا ، بعد از احساسی که توی قلبم انداختی ...حق نداری "فقط چند ثانیه گذشت تا دستای ژان که تکون می خوردند رو روی زانوهاش حس کنه و همون موقعه بود که مقداری آب بالا آورد و به آرومی چشم هاش رو باز کرد .
ژان با دیدن ییبو لبخند کم رنگی زد و زمزمه کرد : " تو واقعا اومدی ، اومدی که نجاتم بدی "
" حالت خوبه؟ بزار ببینمت " و بعد حرفش بالافاصله شروع به چک کردن بدن ژان کرد و اشک هاش از روی گونه اش پایین اومدن " جاییت درد نمی کنه؟ "
وقتی مطمعن شد صدمه ای نیده بالاخره روی زانوهاش فرود اومد و با صدای بلند به هق هق افتاد ، تمام بدنش می لرزید و اشک از چشم های بسته ش سقوط می کرد .
تموم سعیش رو کرد تا بین هق هق هاش چیزی بگه ولی ژان هنوز چیزی نشنیده بود .
" ییبو لطفا گریه نکن ، این باعث میشه..." آهی کشید و حرفش رو ادامه نداد و در عوضش سعی کرد تا بازوی ییبو رو بگیره و اون رو در آغوش کشید .
" من متاسفم و واقعا ممنونم که نجاتم دادی فرشته ی نجاتم "
" من واقعا ترسیده بودم ، ترسیده بودم که تو رو هم از دست بدم" و از ژان فاصله گرفت .
" و الان خداروشکر که زنده ای "
ژان اخمی کرد و گفت " منظورت از تو هم چی بود ؟ "
" در واقع بابام ... اون دو سال پیش اینجا غرق شد " و آهی کشید . ژان دستش که دور بازوی ییبو بود رو فشار بیشتری داد و باز هم اون رو در آغوش گرفت .
" یه جورایی من همیشه از آب می ترسیدم ولی بابام عاشق اینجا بود. ما با هم اومدیم اینجا تا طلوع آفتاب رو ببینیم و راجب همه چی حرف زدیم . من خیلی دوسش داشتم و اون بهترین فرد زندگیم بود که من خیلی براش احترام قائل بودم ...نمیدونم اون روز چیشد ولی دریا اون رو از من دزدید .اگه این اتفاق برای تو هم می افتاد ،اگه هیچوقت نمیتونستم ببینمت ،من چطور می تونستم..."
ژان لبخند کم رنگش رو حفظ کرد " تو خیلی داری عذاب می کشی ، اولش اینطور به نظر میرسید که قراره حال هم رو خوب کنیم ولی تنها کاری که من دارم انجام میدم اینه که تو رو توی دردسر بندازم و معذرت بخوام و باری روی دوشت باشم "
" کی اینو گفته ؟ " ییبو با صدای بلندی در حالی که اخم کرده بود ،گفت .
صورت ژان رو توی دستاش گرفت و با صدای تاثیرگذار و آرومی گفت : " از اولین روزی که اومدی اینجا زندگی من تغییر کرده ، انگار که قلبم همیشه منتظر تو بوده . میدونم که داری سعی می کنی که من رو از خودت دور نگه داری و از یه طرف هم نمیتونی . میدونم که هنوز اونقدری بزرگ نشدم و آره شاید من هنوز یه بچه ام ...ولی احساساتم نسبت به تو ...قوی و خالصانه ست حتی اگه آینده ای با هم نداشته باشیم و "" ییبو " ژان با صدا کردن ییبو حرفش رو برید و دستاش در حالی که صورت ییبو رو در آغوش گرفته بود کمی پایین تر اومدن ، به طوری که انگشت شستش لب های ییبو رو لمس میکردن و به صورت ییبو خیره شده بود .
ییبو با وجود اینکه گریه کرده بود صورتش همچنان زیبا بود و برق میزد و چشم هاش بخاطر اشک طوری برق میزدن انگار که ستاره ها رو درون خودشون جا داده بودن . لب های قرمز و گوشتی پسر که توجه ی ژان رو از همون روز اول به خودشون جا داده بودن.
سرخی کمی که بخاطر نگاه خیره ی ژان روی گونه هاش پیدا شده بود .
برای مدت طولانی به چشم های همدیگه خیره شده بودند و این ییبو بود که مقصد چشم هاش رو از چشم های ژان به لب هاش داد .
و این ژان بود که صداهای توی مغزش رو خاموش کرد و به ییبو نزدیک تر شد و به آرومی لب هاش رو لب های نرم ییبو گذاشت . هردوشون قسمتی از یه احساس عمیق رو حمل می کردن .
ژان بود که عقب کشید و بوسه رو شکست . اگه میخواست بیشتر ادامه بده اونوقت هیچی نمیتونست مانع بشه که ادامه نده .
میتونه همه چی رو به خطر بندازه تا بتونه به این پسر کوچولو بیشتر توجه کنه ؟ میتونه خوشحالش کنه ؟ سوال های زیادی که مغزش رو میخوردن ولی چطور میتونست به اون سوال ها فکر کنه وقتی که ییبو با اون چشم ها و این شکلی بهش خیره شده بود .
ژان به تیشرت ییبو چنگ زد و دوباره لب هاشون رو بهم متصل کرد ولی این بار فقط یه تماس سطحی نبود ، ییبو با انداختن دستاش دور گردن ژان بوسه رو عمیق تر کرد و لب هاشون بود که با عطش روی هم میلغزید .
ژان با حس زبون ییبو که وارد دهنش شد ناله کوتاهی کرد . تموم حس های سرکوب و مخفی شده باعث به وجود اومدن این عطش شده بود و هیچکدوم قصد نداشتن دیگه احساساتشون رو بیشتر از این مخفی نگه دارن .
هر دو نفس کم آورده بودند ولی حاضر به جدایی نمیشدن تا وقتی که ژان فقط لب هاشون و جدا کرد در حالی که پیشونی هاشون بهم تکیه داده بود .
" اینکه بوسه ی اولم رو این همه مدت نگه داشته بودم ارزشش رو داشت " ییبو بود که زمزمه کرد در حالی که ژان بازدم هایی ییبو رو روی لب هاش حس میکرد و این کار رو سخت تر می کرد .
" کوچولوی خوشمزه کی قراره دست از ذوب کردن قلبم برداری ؟"
" من کوچولو نیستم " ییبو با اخم گفت و با حرکت سریعش به سمت گردن ژان رفت و اون رو گازگرفت که باعث شد ژان ناله ای کنه و ییبو و به عقب هل بده .
" چه کار می کنی ؟ "
" نشونت میدم که بعد از اینکه هر بار من رو بچه یا کوچولو صدا کنی چه بلایی سرت میاد هر چند ممکنه خیلی بیشتر از این هم باشه "
" برای کسی که چند دقیقه ست بوسه اولش رو تجربه کرده زیادی حرفه ای نیستی ؟ "
و پوزخندی زد تا بیشتر اون رو حرص بده .
" اینکه تا حالا انجامش ندادم به این معنا نیست که نتونم نشونت بدم "
ژان چیزی نگفت و فقط روی شن ها دراز کشید و چشم هاش رو بست . با حس کردن بازدم ییبو روی لب هاش لبخندی زد که بعدش لب های ییبو رو برای بار سوم توی اون روز احساس کرد .
قلب ژان بعد مدت ها پر از خوشحالی شده بود.
YOU ARE READING
Come With me(translated)
Romanceخلاصه ای از داستان: بازیگر معروف شیائو ژان برای فرار از نفرت ها و رسوایی های پیش اومده پا به دهکده ی کوچیکی میزاره تا بتونه کمی هم که شده استراحت کنه و آرامش رو توی تک تک سلول های قلبش حس کنه. اینجاست که با پسر جوون وانگ ییبو که شخصیتی آزاد و منحصر...