″ عالیجناب،لطفا در تصمیمتون تجدید نظر کنید″
صدای گروهی وزیران، زیردستانشان و تعظیم انها،به گوش پادشاهی که با چشم های بسته به صندلی سلطنتی اش تکیه داده،رسید.انگشتهای سفید و بینقصش رو روی طرحهای برجستهی دستههای بزرگ صندلی میکشید و طرحها رو با لذت دنبال میکرد.نفس کلافهای کشید؛شاید باید در انتخاب وزیرهاش تجدید نظر میکردزخم چشمش که حالا با بسته بودن پلکهاش کامل شده بود رو با پشت انگشتهاش خارید و بعد از لب تر کردن با صدایی که هیچ تردیدی در اون دیده نمیشد گفت
″شمشیر بیچارهی من خیلی تشنست ...″دست هاشو روی دسته های طلایی بزرگ صندلی اش گذاشت و یکباره بلند شد.لباسهای سلطتنی مشکیاش مرتبتر دیده میشدن.دهان بزرگ اژدهای لباسش زیر کمربند طلایی و پهنش پنهان شده بود.یکی از دستهاشو دور دستهی شمشیرش و دیگری رو روی بدنهی غلاف سنگکاری شدهاش گذاشت و اون دو رو در یک حرکت از هم جدا کرد
تونست ارام دور شدن گروههای وزرای در سمت چپ و راستش رو احساس کنه.شاید اونها بیشتر از هر کسی در این قصر برای از بین رفتنش هر کاری میکردن اما همه چیز رو پشتچهرههای دلسوزانشان قایم کرده بودن.یونگی انعکاس چشمهای کشیدهاش رو در بدنهی شمشیرش نگاه کرد و پوزخندی زد.موهای بلند طلاییش واقعا پیشونیاش رو زیبا میکرد
یکی از ابروهاشو بالا داد و به بقیه نگاه کرد.دستشو پایین انداخت و لبهی شمشیرش به زمین برخورد کرد.قدم قدم از پلههای جایگاهش پایین اومد و صدای کشیده شدن شمشیرش به کف زمین تنها صدایی بود که سکوت دلهرهآور رو بهم میزد.به مردی که لباسهای سفید و کثیف با مو و ریشهای ژولیده زانو زده بود نزدیک شد.نمیدونست چرا دستهاشو با طناب بسته بودن!مگر باز بودن اونها چه اهمیتی داشت؟ممکن بود به پادشاه حمله کنه؟این برای یونگی جالبتر هم میشد اما حالا که بسته بودن دیگر نمیشد کاری کرد
مجبور بود لبهی تمیز شمشیرش رو زیر چونهی کثیف مرد بزاره؛مردی که زمانی نخستوزیرش بود.پدرش به اون اعتماد زیادی داشت اما یونگی همیشه مطمعن بود کسی که بزرگترین زخم رو ایجاد میکنه،کسیه که بیشترین اعتماد رو داره.پادشاه به چشمهای هیچکس نگاه نمیکرد اما اگر چشمهاش به نگاه کسی برخورد کرد این کار فقط یک معنی رو میداد.تمام شدن!!
مرد کفدستهاشو روی زمین گذاشت و دوباره التماس کرد
″س،سرورم.سرورم لطفا از ج ...″شمشیرش رو بالا برد و بیمکث و تردیدی اون رو روی گردن مرد محکوم به مرگ فرود اورد.اگر میخواست التماسی بشنوه؛وقتش رو اینجا هدر نمیداد.حداقل به اون مرگ بیعذابی رو داده بود.همه چیز در یک لحظه برای نخست وزیر تمام شد اما لرزش دستهای وزرا به وضوح دیده میشد
خون تمام سالن رو در بر گرفته بود اما یونگی تنها غصهی کثیف شدن شمشیرش رو میخورد.اون رو بالا گرفت و به قسمتهای خونی نگاه کرد.لبشو گاز گرفت و دوباره یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت
″خوشحالم که شمشیرم خون رعیتها رو نمیچشه″
YOU ARE READING
Black Dragon
Fanfiction″وقتی اینجوری نگام میکنی احساس میکنم داری روحمو میکشی.تو جادوگری؛منو مست خودت میکنی و من نمیتونم به خودم بیام″ Couple:sope genre:historical_Romantic_happy end writer:sope_for_everr Please don′t copy the story enjoy