برای لحظاتی واقعا خیال میکرد میشود
خیال میکرد بالاخره از این گودال رها میشود
برای لحظاتی آزادی نفس کشید و به یکباره دوباره قفس بسته شد
نفس سخت تر از قبل و قلب سنگین تر از لحظه ای پیش بود
به سینه اش مشت میکوبید که دوباره برای لحظاتی آزادی بهاش ببخشد
الان که واقعا میدید خسته بود از خودش
از خودش بدش میامد که در چنین وضعی است
حس میکرد آن تکه سنگ که برای لحظاتی تپیده بود میداند برای رهایی چه باید کرد اما...
امایش چه بود؟
آیا واقعا تمام دلایل میخره ای بود که بهشان فکر میکرد؟
نکند چیزی دردناک تر از این باشد؟
نکند به قلب دیگری هم چنگ بزند و اسیرش کند؟
نکند این میوهی گندیده بیشتر از قبل به دیگران آسیب بزند؟
زنجیرش کنید
ببندیدش
لیاقت همهی اینهارا دارد این موجود وقیح
آسیب نبیدید
میداند که مایهی آزار و آسیب است اما تورا بخدایی که میپرستید آسیب نبینید که اگر ببینید از این یکی جان سالم به در نمیبرد
نمیدانم نامهی عذرخواهی است یا که چی
اما ببخشیدش برای تمام زخم هایتان برای تمام لحظاتی که میتوانست خوب باشد و او نذاشت برای تمام لحظاتی که نتوانست در قفس کوچک را رو به این قلب ببنددو شماراهم به این منجلاب کشاند
ببخشیدش که نتوانست تنهایی درد خود را دوا کند
ببخشیدش که وظیفهاش بود که باشد و نبود
ببخشیدش و رهایش کنید
در گوشه ترین گوشه دنیا رهایش کنید
بگذارید هر بلایی میخواهد سر خودش بیاورد
بگذارید بگندد و رهایش کنید
شاید هم پرنده ای شد و پرواز کرد
اما میترسد که...
میترسد که مانعتان باشد
میترسد که سد بزرگ زندگیتان همانی باشد که بیش از همه نمیخواهد مقابل خوشی هایتان باشد