جیمین دستی به کت و شلوار سفید رنگش کشید و لبخند تلخی به انعکاس خودش توی آینهی قدی روبهروش زد.
رویاهای زیادی برای روز ازدواجش داشت.
اینکه با خوشحالی برای خودش جواهر گرانبها و فوقالعاده شیک انتخاب میکنه و به همراه کت و شلوار خوش دوختش، برای همسر جذابش دلبری میکنه ولی حالا...
آهی کشید و نگاهش رو از آینه گرفت.
هیچ مایل نبود که به سمت اتاق عروس بره و اون دختر شیطان صفت رو به عنوان کسی که تا دقایقی بعد به عنوان همسرش شناخته میشه، با بوسه و لبخند دستهاشون رو توی هم گره بزنه و به سمت سالن تالاری که قرار بود مراسم ازدواجشون اونجا برگذار بشه، برن.
دلش گرفته بود و نیاز داشت همین حالا بین بازوهای عشقش باشه تا عطر سردش رو به ریههاش بکشه و نوازشهای نرمش رو روی کمرش احساس کنه.
فایدهی رویا پردازیهاش چی بود وقتی که جونگکوک برای اتهامهای دروغین دستگیر شده و به زندان رفته بود؟
با تقهای که به در خورد، با نارضایتی "بله"ی آرومی گفت و در باز شد.
جیمین بدون اینکه نگاهش رو از زمین بگیره، زمزمه کرد:
_ دلم میخواد فرار کنم ته.
تهیونگ دوست صمیمی جیمین و البته برادر اون دختر بود.
برادری که به شدت از خواهر ناتنی خودش بیزار بود و آرزوی مرگ اون انگل رو داشت.
_ دلت دیگه چی میخواد بیبی؟
صدای بم و آشنایی که توی گوشهای جیمین پیچید، باعث شد پسر کوچیکتر سرش رو با تعجب بالا بیاره و نگاه طوفانیش رو به نگاه خیرهی عشق جنوندارش بدوزه:
_ جونگکوک؟
جونگکوک با دیدن ناآرومی پسرش، قدم بلندی برداشت و محکم پسر رو به خودش چسبوند و دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.
_ جونم عزیزم؟ جونم عمرم؟ اینجام و نمیذارم به کاری که نمیخوای محبورت کنن.
جیمین طبق چیزی که میخواست، صورتش رو توی گردن خوشبوی مردش برد و هومی کشید:
_ منو از اینجا ببر بیرون کوک؛ نمیخوام اینجا باشم. من خونه رو میخوام؛ تو رو میخوام.
جونگکوک بوسهای روی گوش جیمین گذاشت:
_ باشه جون من؛ ته میبرتت سمت ماشین؛ اونجا بشین و منتظرم باش.
جیمین محکم به جونگکوک چسبید:
_ پس تو چی؟
مرد نفس عمیقی بین موهای آرایش شدهی پسرش کشید:
_ میام عزیزم؛ بهم اعتماد کن.
جیمین مجبوراً سری تکون داد و کمی از جونگکوک فاصله گرفت.