پشت دستش رو محکم روی چشمش کشید و با اخم به سوال فیزیکی که حدوداً از نیم ساعت پیش درگیر حل کردنش بود خیره شد. خودکارش رو روی دفترش پرت کرد، به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست اما درست همون لحظه در باز شد و مادرش در حالی که با یک دست سینی خوراکیهای مورد علاقهاش و با دست دیگه تلفن رو کنار گوشش نگه داشته بود وارد اتاق شد.
.ییبو، بسه دیگه بقیهاش رو یه روز دیگه حل کن+
سینی رو روی میز گذاشت و همونطور که مشغول حرف زدن با تلفن بود موهای پسرش رو بهم ریخت، مجبورش کرد چشمهاش رو باز کنه و قبل از خارج شدن از اتاق لپش رو کشید. ییبو که حس میکرد خستگی هر ثانیه ممکنه از پا درش بیاره خمیازهای کشید، چراغ مطالعهاش رو خاموش کرد و در حالی که با یک دست تیشرتش رو درمیآورد و با دست دیگه در اتاقش رو میبست سمت دستشویی گوشه اتاق رفت. چراغ رو روشن کرد، به خودش توی آینه نگاهی انداخت، تیشرت رو داخل سبدِ کنار در انداخت، مسواک و خمیر دندونش رو برداشت و روتین شبانهاش رو که شامل مسواک و شستن صورتش میشد انجام داد. بعد از تموم شدن کارش بدون این که صورتش رو خشک کنه چراغ دستشویی رو خاموش کرد، سمت کمدش رفت ، تیشرت سفید و گشاد تمیزی بیرون کشید و پوشید و خودش رو روی تخت انداخت.
ملافه نازک مشکی رنگ رو تا روی شکمش بالا آورد، چشمهاش رو بست و دستهاش رو روی شکمش گذاشت. با فکر به برنامههای روز بعد و غذاها و خوراکیهایی که مادرش تدارک دیده بود لبخندی روی لبش نشست اما چیزی نگذشت که نبود یک نفر قلبش فرو ریخت و لبخند روی لبش ماسید. فوراً چشمهاش رو باز کرد، گوشیاش رو از روی زمین برداشت، از شارژ کشید و روشنش کرد و با بالا اومدن تصویر خودش که روی سکویی با اسکیت بوردش ایستاده و میخندید، خاطرات گذشته رو توی ذهنش مرور کرد و رمز گوشی رو وارد و اینترنتش رو وصل کرد. به محض وصل شدن اینترنت نوتیف پیامهایی از طرف شخصی که "ترسناک" سیو شده بود روی صفحه اومد، با ذوق بازش کرد و بعد از کم کردن نور گوشی که چشمهاش رو اذیت میکرد مشغول خوندن پیامها شد.
ترسناک:
" هی بوبو!
یه سال به سنی که بتونی توی مسابقات شرکت کنی نزدیکتر شدی!
ولی حقیقت اینه که داری پیر و پیرتر میشی و این سرنوشت تیره و تاریکی هست که بالاخره دیر یا زود گرفتارش میشدی.
فردا بدون من حسابی با بچهها خوش بگذرون ولی حواست باشه یه وقت من رو به یه مشت احمق نفروشی. "
" مراقب خودت هم باش، خب؟ من اعصاب این که خاله گریه و زاری کنان بهم زنگ بزنه و بگه پیری به این پسرهی احمق فشار آورد و خودش رو پرت کرد پایین رو ندارم.
هر چند... الان که بهش فکر میکنم میبینم تو هم ترسویی، هم اون شانسِ کوفتی که باید بین همه به طور یکسان تقسیم میشد یه طوری مثل بختک به تو چسبیده که لابد اگه بخوای از جایی هم خودت رو پرت کنی پایین یه کلاغ که توی آزمایشگاهها روش آزمایش میکردن میاد با اون بدن عجیب و گندهاش تو رو میگیره و نجاتت میده. "
" دارم چرت و پرت میگم. "
" تازه از خواب بیدار شدم پس خیلی حرفهام رو جدی نگیر. "
" بسه دیگه انقدر درس نخون. "
" کور میشه چشمهات این وقت شب. بذارش برای پس فردا دیگه. "
" بخواب زودتر که فردا توی عکسهات زیر چشمهات مثل بادمجون سیاه نباشه. "
زبونش رو روی لبش کشید و تایپ کرد:
ییبو:
" از جناب شیائو ممنونم که تولد این بندهی حقیر رو فراموش نکردن و از سرزمین مادری با اینجانب درارتباط هستن. "
YOU ARE READING
The Present
Fanfiction⌈The Present⌋ ᴏɴᴇsʜᴏᴛ ꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Morana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Romance , daily life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : LSFY آرزویی که ییبو سالها از همه مخفی کرده بود روزش تولدش فاش میشه. ژان میتونه اون رو به آرزوش برسونه؟