توی حیاط خونهٔ فرد مقابلش ایستاده بود...
کنار فواره سردرگم و باحالت بیمارگونهای به جایی خیره شدهبود...
چند روز بود که نمیتونست درست بخوابه...
و بخاطر همهٔ این کمخوابیها زیر چشماش کبود شده و گود افتاده بود...
+ چیزی شده که این وقت شب اینجا اومدی؟
دستش رو گرفت و ملتمسانه لب زد:
# تو رو خدا بگو تو با این چیزایی که دارم توی خواب هام میبینم ارتباطی نداری...
+ آروم باش... اینایی که داری میبینی فقط تخیلات ذهنته... آروم باش...
# نیست تخیلات نیست... رزی که توی صمغ بهم دادی... توی رویام هم یکی گفته بود این رز هر ده سال یکبار رشد میکنه... همونطور که تو گفتی... توی رویام یکی...دست روی پیشونیش گذاشت و اون رو بیهوش کرد...
+ هنوز زوده بخوای این چیزها رو به یاد بیاری... یکم بیشتر شبیه انسان ها زندگی کن گِجی...گفت و تن بیجونش رو بلند کرد و با خودش به داخل خانهاش برد...
محکم تن بیجونش به تنش فشار داد و در آغوش کشید تا شاید این درد دوری ده ساله التیام پیدا کنه...
ولی در اعماق وجودش چیزی مانع این التیام میشد...
چیزی در اعماق وجودش میگفت تا تمام خاطرات برنگردن چیزی درست نمیشه و این تنهایی تموم نمیشه...+ این خود خواهیه میدونم... ولی دوست دارم زودتر همچی رو به یاد بیاری گجی... توی این ده سال من خیلی تنها بودم... مادر میخواست تو به دور از مشکلات این دنیا زندگی کنی ولی ظاهرا نمیشه... مشخصا «اون» نمیذاره... ولی من نمیذارم تو آسیب ببینی... پس فقط به من اعتماد کن... من طاقت دیدن ترس توی چشمات رو ندارم...
YOU ARE READING
The Down Of Death
Fanfictionسپیدهٔ مرگ Genres: Omegaverse, Criminal, Angst, fantasy بخشی از داستان: وی که وقایع رو نمیدونست با دیر کردن کوک از ون پیاده شد و به سمت سفارت حرکت کرد... چراش رو نمیدونست ولی استرسش از قبل بیشتر شدهبود و هیچ جوره دلش آروم نمیگرفت. با دیدن هیاهویی...