به نظر من ادم ها رو باید با احساسات تعریف کنیم.
یعنی باید ببینیم چه حسی رو بیشتر مواقع با خودشون حمل میکنند اونوقت میتونیم برچسب بزاریم روش و بگیم ببین این اقا وجودش با عصبانیته.
یا این خانم روح خوشحاله، حس، روح،باور.
یکم بهش فکر کنید حس چطوریه ما از کجا میتونیم اون رو بفهمیم؟
به نظر من اینا همش بخاطر روح کنجکاویه که توی بدن اسیر شده.
ما هیچ وقت اجازه نداریم بگیم ما روح داریم این اشتباهه ما خودمون روحیم پس ما بدن داریم.اینطور حرف زدنم همیشه من رو دیوونه جلوه میده و اطرفیان بهم میگن که احمق تو زیادی سرخوشی..کی به اینا اهمیت میده؟
راستش رو بخواید من تمام تصمیمات زندگیم رو با روحم گرفتم.
من به روحم و حسم باور داشتم.
کی میتونه بگه که اشتباهه؟
وقتی ادم ها رو میبینم به روحم اجازه میدم که پرواز کنه، از جسمم فاصله بگیره و از سمت اسمون به ادم روبهروی جسمم خیره بشه.
روحش چطوره؟
چه رنگی داره؟
سیاهی داره؟ میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم؟روح آدم رنگ داره تاحالا رنگ های آبی، سیاه، سفید خاکستری و طلایی رو دیدم.
اما روح یکی سبز بود.
خیلی عجیب بود...وقتی حس کردم رنگ سبز رو با حیرت بهش خیره شدم.
خیلی زودتر از تصمیمم روحم به روحش وصل شده بود.
اون هم به ارتباط ارواح باور داشت.
میدونست که چه توی ظاهر نشون بدیم و چه پنهانش بکنیم درنهایت بهترین تصمیم و اتصال رو روحمون میگیره.
اینطوری شد که اون دیگه یک روح نبود برام
تبدیل شده بود به یک رویا، یک رویای سبز برای من و روح سرکش من.سلام من کیم تهیونگم، توی کره به دنیا اومدم و الان ساکن جزیره پروسیدا ایتالیا هستم، شغلم ترجمهست و به چندتا زبون قادر به صحبت کردن هستم، همراه دوستپسرم زندگی میکنم و باید بگم که اون خوشبوتر از بوی کتابه، خوشرنگتر از هر درختی توی دنیاست، لطیف تر از پنکیک های صبح های چهارشنبهست و ارامش بخشتر از چای بابونهست، خوشصدا تر از صدای موج دریاست و زیباتر از هر رویاست برای من.
اون جئون جونگکوکه و من عاشقشم.
~~~سلام.نمیدونم چی بگم ولی خب امیدوارم فضا مثل سناجری باشه.
سناجری کلیشه زندگی اروم و همراه با غم یک الفا و بتا بود.اونا مشکل زندگیشون رو پیدا کردن و کنار هم زندگی رو ادامه دادن و تلاش کردن باهم درستش کنن.
حالا اینجا میخوام کلیشه موردعلاقم رو به شکل رویای سبز دنبال کنم.
یک مترجم که زیادی حرف میزنه و عاشق دوست پسرشه.
همراه باهم روزهاشون رو میگذرونن و خوشحالی رو پیدا میکنن.
غم رو میپذیرند و دست هم رو میگرند.
قهر میکنند و دوباره به اغوش هم برمیگردن
مشکلات رو پشت سرمیزارند و اخر شب ها با یک بطری شراب روی تپه به دریا خیره میشند.
چهارشنبه ها پنکیک میخورند.
و شنبه ها و سه شنبه ها پاستا دارند
دوشنبه ها به کافه یا رستوران های تکراری شهر کوچیکشون میخوان سربزنن
و خب بخونید دیگه بقیهش رو.به رسم سناجری..یکم صبرمیکنیم تا ببینیم این دفترچه خاطرات هم خواننده ای پیدا میکنه یا نه؟
YOU ARE READING
Green Dream.kookv
Fanfictionسلام من کیم تهیونگم و مترجم هستم، کتاب های زیادی خوندم پس میتونم بگم یک ادم با تجربهم، آدم های زیادی رو ملاقات کردم پس میتونم بگم از بهترین دانشگاه دنیا فارق التحصیل شدم، به حرف های مردم گوش دادم و روح های زیادی رو تحلیل کردم پس میتونم بگم یک روانش...