درحالی که با ظرافت مشغول خرد کردن پیازچهها بود،حواسشو به صدای دخترش که از سرویس بهداشتی به گوش میرسید داد:
_همیشه گفتم من از این لباسای صولتی لنگ متنفلمممم،مثل تو نمیخوام واسه علوسیم اینالو بپوشم،اما تو بلات مهم نیستتت!
بیتوجه به غر زدنهای دخترش متقابلا داد زد:
_منم گفتم باید "ر"تلفظ بشه نه "للللل"..اینارو باید یاد بگیری هارمونی وگرنه توی مدرسه به مشکل بر میخوری،گوش میدی به من؟!در ضمن..من از اینا نپوشیدم!
با نشنیدن صدایی از جانب دخترش،ساقهی بعدی پیازچه رو برداشت و دوباره خرد کرد:
_هارمونی،صدامو میشنوی؟نکنه اونجا خوابت برده؟!
صدای ضعیف دخترکش که با بغض همراه بود بلند شد و ترسیده چاقو رو رها کرد و به سمت سرویس خیز برداشت و چند ضربه به در زد:
_روحِ من؟مشکلی پیش اومده قلبِ جونگکوکی؟!
با نیومدن صدایی از داخل سرویس،دستگیرهی در رو به سمت پایین فشرد و وارد شد؛با نمایان شدن جثهی ریز هارمونی که سعی داشت بغضش رو قورت بده،به سمتش هجوم برد و توی آغوشش کشیدش:
_مونی..پاپا رو ببخش باشه؟اصلا..اصلا لازم نیست که درست تلفظش کنی!
همین بود،آخرین چیزی که جونگکوک میخواست ببینه گریههای دخترش بود و الان انقدر ترسیده بود که حتی دلیل اشکهای ریز دخترش رو نپرسیده بود:
_پا..پاپا کو..کوکی..
هارمونی همزمان که بغل پدرش رو ترک میکرد گفت و به لباسزیر قرمزش اشاره کرد،جونگکوک اما با دیدن اون صحنه،رنگ از رخش پرید و به چشمهای ترسیدهی دخترش خیره شد و سعی کرد لبخند هرچند بیجونی بزنه:
_هییییش..دختر خوشگل من نباید چشمهای رویاییش رو بارونی کنه،میدونی که چرا؟!
کوک گفت و در همون حین سعی داشت حواس دخترش رو پرت کنه و البته که موفق هم شد:
_تو..تو و ددی..لویای بالونی..دوست ندالین..
اینبار حتی تلاشی برای اینکه هارمونی اون کلمات رو درست تلفظ کنه نکرد.
دخترش رو به آغوش کشید و به سمت اتاق تهیون رفت و بدون در زدن وارد شد و نگاهش به آدلایت که توی آغوش تهیون به خواب رفته بود افتاد:
_تهیونا..می..میشه هارمونی رو به حموم ببری؟باید..باید با ته تماس..تماس بگیرم..
تهیون که هیچوقت توی عمرش جونگکوک رو با این ظاهر کلافه ندیده بود،فوری قبول کرد و دختر ظریف جثهرو از بغل کوک گرفت:
_کوکیا..آدلایت کمی..بهم ریخته،میدونی که منظورم..
جونگکوک اما بیتوجه به همهچیز با ترس گفت:
_الان هارمونی مهمتره،آدلایت هم به وقتش..
و فوری از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن گوشیش،با تهیونگ تماس گرفت و درست لحظهای که از جواب دادنش ناامید شده بود و قصد داشت تلفن رو توی دیوار پرت کنه،صدای گرم مردش به گوش رسید:
_عزیزم میتونی صبر کنی تا باهات تماس بگیرم؟
جونگکوک کلافه نفس عمیقی کشید تا درست جملاتش رو کنارهم بزاره:
_نه..نه نمیتونم..هارمونی..تهیونگ،هارمونی..
تهیونگ که کمی ترسیده بود،پشت به رزیدنتهایی که بیوقفه سوال میپرسیدن پشت کرد و به صدای نحیف کوک گوش داد:
_هارمونی..خونریزی داره ته..
تهیونگ یکهای خورد و کمی شقيقههاش رو ماساژ داد:
_آروم باش نفسم..جونگکوک خواهش میکنم اروم باش و نترسونش،پنج دقیقه دیگه میام!
فوری تلفن رو قطع کرد و به سمت یکی از رزیدنتها برگشت:
_پارک بوگوم،میتونم..موتورت رو قرض بگیرم؟
قطعا تا با ماشین به خونه میرسید بیشتر از پنج دقیقه میشد.
بوگوم با اشتیاق سر تکون داد و سوئيچ موتور بنزش رو از جیبش خالی کرد و به دست تهیونگ داد:
_باید سهبار استارت بزنین تا روشن بشه دکتر کیم!
سری تکون داد و بیهیچ حرفی به سمت پذیرش رفت و بعد از تحویل شیفت و عوض کردن لباسهای فرمش با لباس شخصی،به سمت پارکینگ پا تند کرد و سوار موتور مشکی رنگ شد و درست بعد از سه بار استارت زدن روشن شد و به راه افتاد.
بعد از پنج دقیقه ویراژ دادن بین ماشینها،به خونه رسید و با وارد کردن پسورد وارد شد و به خونی که روی امدیاف های آشپزخونه ریخته شده بود،خیره شد:
_جونگکوکاااا؟!
صدای ضعیف کوک از اتاق تهیون بلند شد:
_من اینجام ته..
نگران اما با آرامش پا تند کرد و چند تقه به در زد و وارد شد.بدون هیچ حرفی گوشهی تخت نشست و به جونگکوک که درحال عوض کردن آتل پای آدلایت بود خیره شد و کنار هارمونی دراز کشید:
_کوکی؟
صدای اعتراض پسر کوچیکتر بلند شد:
_هیس..تازه دوتاشون خوابیدن..
همونطور که باندهای کشی رو جمع میکرد ادامه داد:
_دوش بگیر و بیا توی آشپزخونه!
و از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخونه شد و به تهیون که مشغول تی کشیدن پارکت چوبی و خونی بود خیره شد.
شاید واقعا این زندگی به همشون زیادی سخت گرفته بود!
به پیازچههایی که باقیشونو تهیون تکه تکه کرده بود خیره شد و بعد از برداشتنشون،به سمت گاز رفت و تکههای ریز ریز شده رو داخل ماهیتابه ریخت و تفت کوچیکی بهشون داد.
با حس لبهای فردی روی پیشونیش،با آرامش چشمهاش رو بست و زیر شعلهی گاز رو کم کرد:
_نفس تهیونگ؟
به سمتش برگشت و متقابل گونهی تهیونگ رو بوسید:
_باید باهم صحبت کنیم ته..
تهیونگ پیش قدم شد و صندلی میز ناهارخوری رو برای کوک کنار کشید و خودشهم کنارش قرار گرفت و منتظر به چشمهای پسرش خیره شد:
_هارمونی..خونریزی داش-
بین حرفهای کوک پرید و با ارامش موهاشو نوازش کرد:
_میدونم کوکی،میدونم..هورمونهای بلوغ هارمونی کمی دچار مشکل شدن و اون به بلوغ زودرس رسیده،تزریقهاش رو از هفتهی دیگه شروع میکنیم.چیزی واسه نگرانی نیست جونگکوکی..
کلافه سرش رو به شونهی تهیونگ تکیه داد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد:
_آدلایت چطور؟میدونی منظورم..وضعیت پاهاش و کارای شکایتشه..اون با من اصلا صحبت نمیکنه..
لبخند محوی روی لبهای تهیونگ پدید اومد و چونهاش رو روی موهای کوک گذاشت:
_هارام اونو از ارتفاع پنج متری روی آسفالت پرتاب کرده و میدونی که چقدر بهش آسيب رسیده،تاندون پای چپش کش اورده و جمجمهی سرش..جونگکوک اصلا چیزی نیست که تو بخوای نگرانش باشی!
جونگکوک اما مبهوت به چهرهی همسرش خیره شد:
_بارها بهش گفتم با هارام نپره اما مگه گوش میده؟!تهیونگ اون دختر تعادل روحی نداره..بارها از آدلایت پیش من بد گفته و همینطور از من پیش آدلایت،فقط اینا نیست ته..اون همیشه دخترمونو بخاطر کاراش بازخواست میکنه و این برای من جالب و خوشایند نیست..
اخم غریبی روی ابروهای تهیونگ پدید شد،سری تکون داد و گونهی کوک رو بوسید:
_توی خونه وضعیت چطوره؟
جونگکوک به تهیون خیره شد و لبخندی زد:
_اون خیلی خوبه ته..تهیون همجوره پای من هست و کمکم میکنه،اما بچهها..آدلایت پونزده سالشه و به هارمونیای که فقط هفت سال سن داره حسادت میکنه!خدای من..
تهیونگ بازهم با لحن جدی بین حرفهاش پرید:
_منظورم رفتارشون با توعه جونگکوک!
آب دهنش رو قورت داد و کمی فکر کرد.میدونست تهیونگ خیالش از بابت خودهرش راحته پس چیزی درموردش نگفت:
_آدلایت،خب اون کمی..بیپرواست اما ته دلش چیزی نیست ته..اون دخترمنه و من بلدمش..ولی..بیخیال ته..
تهیونگ قطعا دست کمی از خستگی و کلافگی همسرش نداشت اما با اینحال پسرش رو به آغوشش دعوت کرد:
_وضعيت کتابت چطور پیش میره؟
تهیونگ گفت و به وضوح برق توی چشمهای کوک نمایان شد:
_ته ته..باورت نمیشه چندتا آکادمی و ناشر بهم درخواست دادن اما..میخوام یکم بیشتر روش کار کنم تا بتون-
ادامهی حرفش با کوبیده شدن لبهای لطیف تهیونگ روی لبهاش،توی دهنش خفه شد و لبخند محوی زد.دستاش رو دو طرف صورت مردش گذاشت و با آرامش میبوسید،انقدر آروم و لطیف که انگار گلبرگهای گل قلب خونین رو میبوسید:
_اوووو اینجارو باااش!
با شنیدن صدای تهیون هردو با ضرب از هم جدا شدن.تهیونگ موزی که روی میز قرار داشت رو به سمت خواهرش پرتاب کرد که مستقیما وسط پیشونیش خورد:
_بهتر از این نمیشد..
جونگکوک گفت و خجالت زده اون دو رو ترک کرد و به سمت طبقهی بالا پا تند کرد و با صدای آدلایت از حرکت وایساد:
_پاپا..چند لحظه میشه بیای؟
لبخند عمیقی روی لبهای کوک پدید شد و مسیرش رو به سمت اتاق دخترش تغییر داد و بعد از در زدن وارد شد:
_کسی اينجا منتظر جونگکوکی بود؟!
با حس بوسهی دخترش روی گونهاش،اروم خندید و اون رو توی بغلش کشید:
_پاپا..معذرت میخوام بابت اینکه صبح سرت داد کشیدم..
جونگکوک به سرعت آدلایت رو روی تخت نشوند و موهای مشکیش رو از توی صورتش کنار زد:
_گفتم نباید به پات فشار بیاری توله سگ!
به لحن پدرش خندید و دستهای گرمش رو فشرد:
_جونگگ..پاپا؟میشه آتلمو باز کنم؟!فقط همین یه شب..
جونگکوک آروم موهای دخترشو نوازش کرد و بوسید:
_باید از پدرت اجازه بگیری لایت!ما فقط به فکرتیم خوشگل من،اما..باهاش صحبت میکنم..وایسای ببینم،واسه این گفتی بیام؟!
شوکه دستهاشو توی هوا تکون داد و به میز میکاپش اشاره کرد:
_پاپا،میشه لطفا..؟
آدلایت با مظلومیت تمام گفت و ملتمسانه به چشمهای پدرش خیره شد،درست بود که خودش میتونست انجامش بده اما دلیل قانع کنندهای نبود واسه اینکه کیم جونگکوک،معروفترین میکاپ آرتیست سئول اینکارو انجام نده!
_میشه آدلایتِ من!
خندید و دخترش رو لبهی تخت نشوند،به ترتیب لوازمی که نیاز داشت رو روی پاتختی گذاشت:
_تو به اندازهی کافی و حتی بیش از حد زیبایی آدل،نیازی به میکاپ نیست باشه؟پس سعی کن توی این سن کمتر انجامش بدی بیبی!
آدلایت به تکون داد سرش اکتفا کرد و بعد از کنار زدن موهاش از توی صورتش،مقابل پدرش قرار گرفت:
_ايندفعه لایت میخوام،ولی صورتی نههه!
جونگکوک با خنده'باشه'ای گفت و زیرسازی پوست دخترکشو انجام داد که صدای آدلایت بلند شد:
_پاپا..چرا هیچوقت از خودتون نمیگین؟من..من همیشه درمورد رابطهی شما دوتا کنجکاوم خب!
دستهای کوک روی صورتش بیحرکت ایستاد و آب دهنشو قورت داد:
_آدلایت من فکر نکنم پدرت اجاز-
_جونگکوک پسرخواندهی من بود!
تهیونگ همونطور که هارمونی رو توی بغلش گرفته بود،بین حرفهای کوک گفت و همراه تهیون وارد اتاق شد و کنار جونگکوک قرار گرفت...پ.ن:انقدره یوخده انرژیمنرژیای..کامنتی چیزی:)))؟
YOU ARE READING
Family love.
Fanfictionسرانجام زندگی عشاقی بود که معشوقشون،جزئی از خانوادشون بود! چی میشد اگه تهیونگ اون روز به فروشگاه نمیرفت و یه جسد خون مرده پیدا نمیکرد؟ یا جونگکوک به فلیکس حسادت نمیکرد و شاهد ازدواجشون میبود؟ خب..شاید هم اگه سهون متادون مصرف نمیکرد و اندام پسر...