هوسوک لبخندی زد و موهاش رو بوسید:
_سلام خرگوشک!
جیمین به زور از کوک جدا شد و خودش رو به پسرداییش رسوند و از کمرش آویزون شد:
_بدون من آب و هوای بیمارستان بهت ساخته کیم تهیونگ!!
تهیونگ خندید و پسر عمهی ریز جثهاش رو به آغوش گرفت:
_آخ جیمین..جیمینیه من..
کوک که ترجیح میداد زودتر به پذیراییش برسه،همهرو تنها گذاشت و به آشپزخونه رفت:
_تهیونااا بیا کمکم!
تهیون فورا به سمت آشپزخونه پا تند کرد و مشغول ریختن قهوه شد:
_قرار میزارید؟!
جونگکوک کاملا ریلکس گفت و به تهیونی که فنجون قهوه از دستش افتاد خیره شد:
_ن..نه..معلومه که منو یونگی باهم قرار نمیزاریم!
کوک که تقریبا کنترل خندهاش رو از دست داده بود،پشت به تهیون مشغول جمع کردن خرده شیشهها شد:
_مگه من یونگی رو گفتم؟
نیشخندی زد و ادامه داد:
_امشب با تهیونگ درموردش حرف میزنیم!
بدون اینکه فرصتی به تهیون بده،فوری آشپزخونه رو ترک کرد و همراه با قهوهها به سمت پذیرایی رفت و کنار هوسوک،دقیقا جایی رو به روی یونگی نشست و با چشمهاش براشخط و نشون کشید:
_خب،اوضاع اونور آب چطور پیش میره؟!
جیهوپ با تاسف فنجون قهوه رو به دست جیمین داد:
_نامجون و لارا از هم جدا شدن و سوکجین برگشت تایلند!
جیمین به خلاصه گویی همسرش خندید و سرش رو روی پای یونگی گذاشت:
_سوهو کجاست؟!
با دلتنگی پرسید و به تابلوی نقاشی شدهی روی دیوار زل زد.
جونگکوک با یادآوری پسرش،ضربهای به پیشونیش زد:
_باشگاهه،کمتر از ده دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه..یونگی هیونگ،میشه بری دنبالش؟!
صدای معترض و خوابالود یونگی بلند شد اما جیمین ما بین حرفش پرید و با شیطنت نامحسوسی گفت:
_تهیون نونا رو هم ببر،به من زنگ زد و گفت کمی خرید کنم اما من انقدر خستهی راه بودم که فراموش کردم،فکر کنم برای کلاسای فرداش نیاز داشته باشه!!
یونگی دستی به موهاش کشید و بعد از برداشتن ریموت،رو به آشپزخونه داد زد:
_بیرون منتظرتم!
با خروج تهیون و یونگی،نگاه تهیونگ بین کوک و جیمین رد و بدل شد و روی جیهوپ ثابت موند که صداش رو دراورد:
_اونجوری نگاهم نکن،از چیزی خبر ندارم!
جونگکوک کلافه چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و دستش رو به سمت دراز کرد،و بعد از گرفتن دستش با آرامش نوازشش کرد:
_اون نوزده سالشه ته،بهش حق انتخاب بده نه اینکه محدودش کنی!اونا فقط باهم قرار میزارن،یچیز کاملا عادی!
تهیونگ با چشمهایی که هر لحظه بیشتر از حدقه بيرون میزدن نگاهش کرد و دمای بدنش به زیر صفر رسید:
_خواهر نوزده سالهی من که همبازیه دخترمه،داره با یونگی که بیستو نه سالشه قرار میزارههه؟
کوک زیرلب هومی کشید و توجهی به صدای نفسهای عصبیه همسرش نکرد:
_ددی،متاسفم که اینو میگم اما..بنظرم ده سال اختلاف سنی،چیزیه که شما دوتاهم داشتنیشن!در ضمن..حداقل رابطهی اونا نسبت به روابط پدر و پسریه شما نرمالتره!
آدلایت گفت و به سمت اتاق پا تند کرد و حتی فرصتی به اون جمعیت برای تحلیل حرفهاش نداد:
_اون خواهرمههههههههه!
آدلایت درست مثل پدرش اما با خنده فریاد زد:
_ددی..عشق عشقه،اینم یادت نرهههههه!
کوک با خنده به مکالمهی دختر و همسرش گوش سپرد و خودش رو بین جیمین و هوسوک جا کرد.درسته زندگی گاهی زیادی بهشون سخت گرفته بود اما اونا همدیگه رو داشتن..
با ورود سوهو به خونه،سکوت عجیبی همجا رو فرو گرفت و این هوسوک بود که تنها یادگاری دخترخواندهاش رو با حیرت و اشک بررسی میکرد:
_هارابوجی..
سوهو گفت و ساک تو دستش رو روی زمین رها کرد و به سمت اون دونفر دوید و توی آغوشش گرفتشون:
_هنوزم بوی مامانو میدی..
به وضوح همه اشکهاشون رو به نمایش گذاشتن،چقدر دردناک بود..
هشت سال از رفتن دخترش گذشته بود؛
در عرض چند دقیقه صدای هق هق آشنا و ظریفی بلند شد،همه سرشون رو به سمت اتاق آدلایت که طبقهی بالا بود بردن.سوهو به خودش اومد با سرفهی کوتاهی صداش رو صاف کرد:
_میرم پیش اونی آدلایت..بعدا به جمعتون اضافه میشم،یونگی هیونگ..همونطور که گفتی تمام تختها رو روی پشتبوم گذاشتن..
و بعد از برداشتن ساکش،به سمت اتاق آدلایت رفت.
_من..میزو مییچینم..
کوک نامطمئن گفت و صدای هوپی بلند شد:
_نه جونگکوکا،زحمت نکش..بریم پشت بوم،فکر کنم کمی از این فضای خفع دور باشیم بهتره!
همه با تکون دادن سرشون حرفش رو تایید کردن و یکی یکی به سمت راه پلهای که به طبقهی بالا ختم میشد رفتن و کسی توجهی به اون دوتا بچهی توی اتاق و هارمونیای که خواب بود نکرد،نکه از یاد برده باشن،نه!اما فعلا مبحث رو مختص بچهاشون نمیدونستن!
سوهو دستهای خواهرشو گرفت و عمیق بوسید:
_میدونم آدل..میدونم،اما..اما باید چیکار کنیم؟!ما الان بچهی اوناییم..آره یه زمانی تهیونگ داییمون بود،یه زمانی من مونی رو بوسیدم و قرار بود باهم ازدواج کنیم،به زمانی قرار بود بیارمش پیش خودمون..ولی الان چی؟!الان تهیونگ پدرمونه،هارمونی خواهرمونه و الان ما پیش اونیم!ما از اول درد کشیدیم اما حالا روز خوشیمونه..مامان..بخاطر عذاب وجدانی که نسبت به تجاوز من داشت خودشونو به کشتن داد،همونقدر خودخواه و بیرحم بود..
سوهو میگفت اما آدلایت انگار گوشی برای شنیدن نداشت،فقط مادرشو میخواست!مادری که اونهارو ترک کرده بود و اینطوری اونارو بیکس کرده بود.قلب هوسوک دیگه بهزور به کمک باتری میتپید،باتری؟همش عشق جیمین بود!
سوهو که سکوت خواهرشو دید،آروم بینی قرمزشو بوسید و موهای بافته شدهاش رو مرتب کرد:
_خوشگل شدی..
آدلایت خندید و با فیت فین بینیش رو بالا کشید:
_لوس نشو..تکالیفتو من نمینویسم سو..
سری تکون دادو بعد از برداشتن عینک خواهرش،اون روی صورت میکاپ شدش قرار داد و با بغل کردن هارمونی به سمت پشتبوم رفتن و سهتایی روی یکی از تختها نشستن:
صدای اعتراضمند جیمین بلند شد:
_بچها میشه بخوابیم؟میدونم زوده و تازه ساعت یازدهه،اما ما واقعا خستهایم!
تهیونگ سری تکون داد و با چهرهی جدیای به تختها اشاره کرد:
_لطفا تو و هوسوک بخوابید اونطرف بوم!سوهو تخت شماها دونفرست،با آدلایت و هارمونی کنارهم بخوابيد..و تو!
انگشتش رو به سمت تهیون برد و به تختی که همراه کوک روش نشسته بود و درست مقابل تخت یونگی قرار داشت اشاره کرد:
_تو بشین اینجا تهیونا!
با غضب نگاه خیرشو به یونگی داد:
_جونگکوک توام کنار اون عوضی بشین..
کوک با کلافگی اما به تبعیت ازش بالای سر یونگی رفت و مشغول ماساژ دادن کتفش شد.
تهیون لب باز کرد تا به یه جمله به بحث خاتمه بده:
_ما فقط باهم قرار میزاریم،این کجاش عجیبه؟درست مثل خودت و پسر خوا-
ادامهی حرفش با دیدن دست تهیونگ که به حالت مشت روی صورتش فرود میومد خورده شد اما به ناگه از حرکت ایستاد،و این دستهای لطیف آدلایت بود که مشت پدرش رو متوقف کرده بود:
_ما باهم قرار میزاریم..
آدلایت گفت و با ترس دستشو روی قلبش گذاشت.چقدر از این لحظه میترسید..چقدر همه با بهت نگاهش میکردن،چی به سر دختر پونزده سالهی تهیونگ اومده بود؟!پ.ن:انقدره یوخده انرژیمنرژیای..کامنتی چیزی:)))؟
YOU ARE READING
Family love.
Fanfictionسرانجام زندگی عشاقی بود که معشوقشون،جزئی از خانوادشون بود! چی میشد اگه تهیونگ اون روز به فروشگاه نمیرفت و یه جسد خون مرده پیدا نمیکرد؟ یا جونگکوک به فلیکس حسادت نمیکرد و شاهد ازدواجشون میبود؟ خب..شاید هم اگه سهون متادون مصرف نمیکرد و اندام پسر...