Film

264 56 153
                                    

تا الان بالای ده بار زاویه دوربین هارو عوض کرد. استرس داشت و نمیدونست چکار کنه. یک ماه و نیم از جدی شدن رابطشون میگذشت و خیلی ضایع از شب موندن ییفان توی خونش جلوگیری میکرد. به هر بهونه ای اگه قرار بود باهم بخوابن داستان رو به خونه دوست پسرش ختم میکرد.

دیگه صبر دوست پسرش هم تموم شده بود و امشب خیلی رک بهش گفته بود میخواد شب رو تو خونه جونمیون بگذرونن، ولی نزدیک های بعداز ظهر یه پیام پر از فحشای رکیکش به رئیس "دیکی هدش" که براش جلسه تنظیم کرده بود فرستاد.

این وسط جونمیون با تصور ییفان پوشیده تو کت شلوار همین الان وسط اتاق تنها داشت سخت میشد. اون عوضیه احمق بعد اون شب اصلا با تیپ رسمی جلوش ظاهر نشد. برای همین جونمیون از فرصت ستفاده کرد، بهش گوشزد کرد که بعد جلسه مستقیم بیاد پیشش و برای عوض کردن لباس‌هاش خونه نره. با اینکه ییفان ازین ایده خوشش نمیومد و کلی غر زد ولی اخرش در برابر درخواست جونمیون ساکت شد.

دوباره نگاهی به دوربین ها انداخت، ۳ تا برای بار اول زیاد نبود؟ احتمالا ییفان پنیک میکرد. برای همین یکیش رو جمع کرد و تو کمد گذاشت. باید یه جوری استرسش رو خالی میکرد ولی نمیدونست چکار کنه. بالاخره تصمیم گرفت بشینه و اورثینک کنه. دست خودش نبود ولی بعد ۶ ماه اون دوربین هارو دراورده بود.

سعی کرد منطقی بهش فک کنه. فیلم گرفتن وقتی دو طرف راضی باشن واقعا چه مشکلی داره؟ باشه من منحرفم ولی ادم کثیفی نیستم. اصلا ادم کثیفی هستم، به کسی آسیب نمیزنم که! ذهنش شروع به قطار کردن حرفای مزخرفی که اکساش وقتی راجب به این علاقش میفهمیدن بهش میگفتن کرد.

- فکر نمیکنی کارت زیادی کثیفه؟
- انقدر هورنی بدبختی؟
- فکر نمیکردم انقدر چندش باشی!
- دیدن ضجه زدن خودت انقدر برات جذابه؟

یاد اوردی این حرف اخرین اکسش که یه عوضی واقعی بود بدجوری حالش رو بد کرد. اون خاک پسره کثیف با همه چیش مشکل داشت. وقتی این راز جونمیون رو فهمید به بدترین شکل هروز عذابش داد. باهاش خوب رفتار میکرد تا تو تخت بکشوندش و اونجا از عذاب دادنش فیلم میگرفت و با همون فیلم‌ها بیشتر اذیتش میکرد.

نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد تا دوباره اون روزهارو به فراموشی بسپره. فکر کردن به اون زمان ها براش دردناک بود ولی اینکه بالاخره با هرسختیی تونست ازون رابطه سمی بیرون بیاد باعث شد چشم هاش رو روی هم بزاره و برای هزارمین بار به خودش افتخار کنه. کاملا تنها، بدون گفتن به هیچکس خودش رو ازون لجنزار بیرون کشید.

ولی حالا بحث ییفان بود، پسری که به تازگیه وارد زندگیش شده بود. هروزی که میدیدش قلبش تند میتپید، برای بوسه ها و آغوشش لحظه شماری میکرد و همه این‌ها باعث شد به این فکر کنه که زودتر باید علاقش رو باهاش درمیون بزاره تا اگه قراره بخاطر این موضوع کات کنن بیشتر از این وابسته نشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 03, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

RestaurantWhere stories live. Discover now