17

320 66 18
                                    

ییبو در دفترش نشسته بود و به گوشه ای خیره بود. ذهنش انچنان مشغول بود که ورود جکسون را نفهمید.
جکسون نگاهی به ییبو انداخت، لبخند تلخی روی لبانش نشست. خیال میکرد ییبو برای او میشود، اما چه خیال های باطلی. این چند روز متوجه علاقه و توجه شدید او به شیائو جان شده بود. میدانست به سختی میتواند تکه های شکسته قلبش را به هم بچسباند.
سرفه ای کرد تا ییبو متوجه حضورش بشود.
ییبو با گیجی و چشمانی سرگشته که نشان بی حالی و سردرگمی بود به جکسون نگاه کرد.
جکسون: خیلی تو فکر بودید؟
ییبو: چیزی نیست. و بعد از نفسی بلند ادامه داد: خبری داری؟
جکسون به سمت میز رفت و برگه ای روی ان گذاشت.
: این ادرس و مشخصات چند تا از مقام های دولتیه که توی ماجرا دست داشتن. خیلی سخت تونستیم اینارو بدست بیاریم. با کلی رشوه و تهدید تونستم از چند تاهمکار نزدیکشون که سر اون پرونده کار میکردن اینارو بدست بیارم.
ییبو: پرونده اصلیه...؟
جکسون سری تکان داد و گفت: اومم پرونده اصلیه نبود، همونطور که حدس میزدیم. اینا هم که میخواستن مدارک اصلی و رو کنن تهدید شدن.
ییبو با عصبانیت دستش را به میز کوبید و گفت: اونا هم مقصرن، تهدید به چی؟ انقدر ترسوعن؟ باید دهن وا میکردن میگفتن.
و در حالی که دستانش از عصبانیت میلرزید چراغ روی میز را به سمتی پرت کرد.
جکسون ارام به سمت ییبو که حالا با دستانی لرزان سرش را به میز تکیه داده بود نزدیک شد.
دستی به شانه اش گذاشت. ییبو حرکتی نکرد.
جکسون: تهدید به مرگ خانوادشون شدن. به نظر من حق داشتن. وقتی یکی بالا تر از خودت دستور بده یا تهدید کنه نمیشه کاری کرد. مگه اینکه خیلی دل و جرعت داشته باشی که بخوای مقابله کنی. که متاسفانه اینا نداشتن.
ولی خب هر چی بگی حرف توعه. چیکارشون کنم؟ میخوای یجور از دنیا محوشون کنم که کسی نفهمه؟
ییبو تکیه اش را از میز گرفت. نفسی گرفت و گفت: نه نیاز نیست. همینجوری تو منجلاب فرو رفتم. نمیخوام بیشتر بشه. ولی باید دست اینا هم بوقتش رو بشه.
برگه را از روی میز برداشت و نگاه کرد. گویا با نگاهش میخواست برگه را اتش بزند.
ییبو در دلش گفت: بلاخره گیرتون میارم.

جان خسته و بی حوصله قلمش را زمین گذاشت. به تابلوی روبرویش نگاهی انداخت. اصلا دلش ارام نمیشد. حتی نقاشی ام نتوانسته بود ارامش کند.
این چند روز که از ازدواجش گذشته بود، عادی بود. ییبو توجهی به او نمیکرد. جان هرچه تلاش میکرد با او حرف بزند یا وقتشان را باهم بگذرانند نمیشد، و هر دفعه با در بسته روبرو میشد.
مشخص بود ییبو عصبانی و نا ارام است. نمیدانست چه کند. میخواست ارامش کند، اما فکر میکرد دلیل این عصبانیت ییبو خودش است.
جان بیشتر وقت ها را تنها در خانه سپری میکرد. ییبو اجازه داده بود بیرون برود، اما میدانست که به محض بیرون رفتن گیر پدرش می افتد. پس تصمیم گرفته بود در خانه بماند. اگر هم پدرش سراغش را میگرفت میگفت ییبو اجازه بیرون رفتن نمیداد. وقت هایی هم که ییبو می امد و در خانه بود، به اتاقش میرفت. به جان هم گوشزد کرده بود که سمت اتاقش نرود. جان نمیدانست چه کند. حتی حاضر بود ییبو با او دعوا کند یا تیکه بیندازد. اصلا سرش داد بزند و حرف های دلش را بگوید. بگوید که از وجود جان ناراضی است. بگوید که جان باعث ازارش است. امیدوار بود لاقل این هارا بگوید اما به او بی توجهی نکند. خودش هم نمیدانست چرا از بی توجهی ییبو ناراحت است. دلش میخواست ییبو مقداری به او توجه نشان دهد.
به ساعت نگاه کرد یازده شب بود، اما هنوز ییبو نیامده بود. امروز خودش تصمیم گرفته بود غذا درست کند. همه چیز را چیده بود و اماده کرده بود. اما هرچه منتظر ییبو نشسته بود نیامد.
به او حق میداد. از کسی متنفر باشی سعی میکنی از او دوری کنی.
با عصبانیت و خشم قلم را برداشت و بی هدف روی بوم کشید. تصویری که چندی پیش کشیده بود حالا خط خطی هایی نامشخص شده بود.
از خودش بدش می امد. از همه بدش می امد. زندگی چرا با او اینگونه میکرد. او میخواست زندگی اش را درست کند، اما ییبو حتی توجه کوچکی به تلاشش نمیکرد. از خودش متنفر بود که متوجه شده بود به ییبو علاقه پیدا کرده بود.

پرتگاه🥀🥀Where stories live. Discover now