وقتی زنی که صدای نفس های منقطع و کوتاهش سکوت خونه نیمه تاریک رو میشکوند وارد نشیمن شد عقربه های ساعت یاسی رنگ روی عدد هفت نفس نفس میزدند و جونگین روی مبل های چرمی جلوی تلوزیون خوابیده بود.
زن بدون روشن کردن چراغ وارد اتاق پسر هفده ساله شد و با پیدا کردن کوله پشتی نخ نمایی که سال ها پیش در یک حراجی برای پسرش خریده بود برای جمع کردن لباس های جونگین روی زمین نشست. قلبش به جای سینه توی گوش هاش میتپید و ترس مثل ماری که دور طعمه چنبره میزنه تمام وجودش رو در بر گرفته بود با چپوندن یک مشت پول بی ارزش لای یکی از لباس ها زیپ کوله پر شده رو محکم کشید و از اتاق بیرون دوید. باید قبل از اینکه اون حرومی میرسید پسرش رو از این خونه و محله دور میکرد. این خونه، برای جونگین مثل برزخی بود که آخرش جز تباهی و مرگ چیزی نداشت...
جونگین مثل جنینی که هنوز از درون بدن مادر صدای قلب آرامش بخشش رو میشنوه روی مبل خوابیده بود و از هیاهویی که توی سینه مادرش شعله میکشید هیچ خبر نداشت اما قرار نبود این بی خبری خیلی ادامه دار بشه .... وقتی مادرش به جای بوسیدن گونه برآمدش با چنگ زدن بازوی لختش از خواب بیدارش کرد و قبل از اینکه پسر بتونه متوجه موقعیت بشه با پرت کردنش توی راه پله ها در چوبی واحد رو توی صورتش کوبوند پسر هفده ساله فهمید دریای ارامش دروغین اون خونه لعنتی بلاخره طوفانی شده
+درو باز کن مامان... چرا اینطوری میکنی؟
گوش های زن صدای جونگین رو شنیده بودند و قلبش آتش گرفته بود، اون بچه... اون بچه طفل معصوم هنوز نرفته بود؟ به در بسته تکیه داد تا آخرین لحظهی حضور پسرش رو در قلبش ثبت کنه. قطره های بارون به پنجره بسته نشیمن میخورد و صدای گریه آسمون با نفس های مضطرب مادر دلشکسته ای که نمیدونست اون کِی از راه میرسه به گوش جونگین ترسیده پشت در میرسید. باورش نمیشد مادر بدون هیچ توضیحی از خونه بیرونش کرده و میگه از اینجا بره، مادرش همیشه مراقب بود سر وقت به خونه برگرده، چه بر سر زن اومده بود که با دست های خودش پاره تنش رو از خونه بیرون میکرد؟ پشت در چوبی روی پاهاش فرود اومد و صداش رو بالا برد: تا نگی چی شده نمیرم مامان!
هنوز حرف پسر کامل نشده بود که در باز شد و دست های نامهربان مادر یقه لباسش رو چنگ زد: میخوام بدون اینکه سوالی بپرسی بری و تا وقتی بهت زنگ نزدم به خونه برنگردی، میتونی؟ میتونی همین یه کار کوچیک رو در حق مادرت انجام بدی جونگین؟
دستهای پسر برای چنگ زدن دامن مادر بالا اومدند، چطور میتونست بدون پرسیدن چیزی فقط بره... اصلا... اصلا کجا رو داشت که بخواد بره؟
+تو چت شده مامان؟ چه اتفاقی قراره بیفته؟ کجا برم!؟
دست های زن دور یقه پسر سفت شدند، این پسر بچه کله شق دست از سرش بر نمیداشت... عقربه های ساعت توی نشیمن تندتر از همیشه روی صفحه شیشه ای میدویدند و آشوب دل زن رو بیشتر میکردند. هرلحظه ممکن بود بیاد... نمیتونست اجازه بده وقتی پسرش اینجاست اون مرد برسه و غرور تنها فرزندش در اوج جوانی به آتیش کشیده بشه، دل توضیح دادن رو نداشت و برای قانع کردن جونگین وقتی نبود، چشم های تب دارش رو آروم بست و با انداختن پرده سیاه سنگدلی روی قلب لرزونش برای سیلی زدن به صورت مضطرب پسر دستش رو بالا برد.
سیلی به صورتش خورده بود اما قلبش درد گرفته بود، جونگین از بچگی بچه شر و شیطونی بود و این اولین باری نبود که از مادرش کتک میخورد اما این اولین باری بود که بدون اینکه اشتباهی بکنه مستحق کتک خوردن شده بود...چه گناهی بدتر از بیگناهی برای پسر یک زن گناهکار وجود داشت؟
نقاب خشم روی چشم های اشکی مادری که با ایستادن روی پاهاش کوله رو توی صورت پسرش پرت کرده بود کشیده شده بود اما هیچ چیز نمیتونست صدای محزونش رو پنهان کنه: گمشو... نمیخوام ببینمت... از اینجا گمشو و تا وقتی نگفتم برنگرد...
پسر نمیدونست ترسیده یا فقط متعجب شده، هرچه که بود میدونست اگر تا چند لحظه دیگه منظور مادرش رو نفهمه ممکنه خودش رو از همین پله های لعنتی پایین پرت کنه، وقتی تنها خانوادش میخواست از خونه بره به جز مرگ میبایست به کدامین آغوش پناه میبرد؟
+تا نگی چی شده نمیرم مامان... بگو چرا باید برم و اونوقت حتی اگر بخوای تا آخر عمرم برنمیگردم!
چرا این پسر با مادرش اینطور بی رحمانه رفتار میکرد؟ چطور میتونست با یک جمله چند کلمه ای حکم قتل مادرش رو صادر کنه و با چشم های مصممش به زن زل بزنه تا زن خودش حکم رو اجرا کنه؟ مرگ یک بار شیون یک بار !
چشم هاش رو بست تا موقع گفتن حرفش چهره شکسته فرزندش رو نبینه:تسانگ داره میاد اینجا.
هیچ صدایی شنیده نشد، استخوان های غرور پسر هفده ساله درهم شکسته شد اما هیچ صدایی سکوت نحس راه پله هارو نمیشکوند. جونگین حرفی نزده بود اما مادر میفهمید فرزندش چی میگه... جونگین تکه ای از وجود مادرش بود و هر مادری از وجود خودش خبر داشت. سوال ها و حرفهای زیادی تا پشت لب های خشکش بالا
اومده بودند اما فقط یک کلمه سه حرفی از بین لب هاش فرار کرد: چرا...
ناخن های لاک زده زن توی گوشت دستش فرو رفتند: اون همسرمه جونگین... طبیعیه که بخواد بیاد به خونه من و طبیعیه که نخواد تو اینجا باشی
+گفتی ازش طلاق گرفتی
صدای جونگین شکسته به نظر میرسید، درست مثل غرورش! مادر هنوز برای فراری دادن فرزندش از این شکارگاه مصمم بود: نشد... نتونستم...
نتونسته بود؟ چرا مادر نتونسته بود از مردی که بیست سال از خودش بزرگتره و هروقت به خونش میاد تا سرحد مرگ کتکش میزنه طلاق بگیره؟ نتونسته بود یا نخواسته بود!؟ باید چی میگفت؟ اون کتکت میزنه؟ چطور میتونستن تن کبود مادر رو یادآوری کنه و قلب مادرش رو برنجونه؟ اون ازت بزرگتره؟ چطور میتونست مادرش رو به خاطر ازدواج با مردی که بزرگتر از خودش بود سرزنش کنه وقتی خودش هم یک بار توی این دام افتاده بود؟ من نمیخوام برم؟ چطور میتونست این رو بگه وقتی این خونه لعنتی با همه وسایل هاش از حاتم بخشی اون مرتیکه بود؟ هرچیزی که از دهنش بیرون می اومد تیری بود که به پیکر نیمه جون مادرش میخورد. هزارتا حرف توی سینه کوچیکش جمع شده بود اما پسر تسلیم شده فقط یکیشون رو به زبون آورد: کجا برم؟ جایی رو ندارم...
اگر این جمله غمگین ترین داستان کوتاه جهان نبود پس چی بود؟ قلب مادر توی سینش از درد فشرده شد، درد بی کسی و تنهایی، تنها ارثی بود که به پسرش داده بود. این اولین باری بود که تسانگ گفته بود شب میاد و شاید چند روزی بمونه... همیشه صبح، وقتهایی که جونگین مدرسه بود خودش رو به ضیافت این خونه و صاحبش دعوت میکرد و قبل از برگشتن پسری که داشتن این زن رو مدیونش بود شرش رو کم میکرد. برای پسرش پول گذاشته بود اما میدونست هیچ کجا به یک بچه زیر سن قانونی اتاق نمیدن، از همون لحظه ای که توی کارخونه از پشت موبایل با تسانگ حرف زده بود به این موضوع فکر کرده بود و علارغم میل باطنیش حالا وقتش بود که بگه میتونه به کجا پناه ببره: برو خونه پسره
+کدوم پسره؟
چهل و پنج دقیقه از لحظه ای که تسانگ زنگ زده بود گذشته بود، مرد آن تایم تا یک ربع دیگه خودش رو اینجا میرسوند و زن برای فراری دادن پسرش فقط پونزده دقیقه ناقابل وقت داشت، پلک هاش رو آروم به هم زد: همون پسره که ازت چهارسال بزرگتره اما تو باهاش دوست بودی... سه هون!
سهون! تلفظ درست اسم پسری که مادرش به عنوان گزینه آخر در نظر گرفته بود سهون بود نه سه هون... البته حالا دیگه تلفظ اون اسم خیلی هم مهم نبود: نمیشه
زن احتیاج داشت هرچه زودتر به داخل خونه برگرده تا به سر و وضع آشفتش برسه: چرا؟ این سوال رو پرسیده بود اما درحال حاضر واقعا تمایلی به دونستن جوابش نداشت، توی ذهنش هزارتا فکر و خیال بود، پرسیده بود تا فقط چیزی گفته باشه... چرا؟ چون دیگه با هیچ پسری که ازش بزرگتر باشه دوست نبود...در واقعی با هیچکس دوست نبود.چشم های مادرش روی پنجره های پایین راه پله خشک شده بودند و جونگین بیشتر موندن رو جایز نمیدونست، دلش نمیخواست بره اما تاب موندن هم نداشت. قبل از اینکه غم هاش از گوشه چشم هاش شروع به فرار کنند کوله پارچه ایش رو روی شانه انداخت و پشت به مادر از پله ها پایین دوید. قبل از گم شدن توی پیچ راه پله ها تونست صدای مادرش رو بشنوه: مراقب خودت باش جونگ!
دلش میخواست با باز کردن در ساختمون به واحدشون برگرده و به مادرش بگه توهم همینطور. توهم مراقب باش اینبار کمتر آسیب ببینی مامان... اما حالا دیگه برگشتنی در کار نبود. نه وقتیکه به محض بیرون اومدنش از ساختمان ماشین گرون قیمت تسانگ وارد پارکینگ شده بود و احتمالا تا الان نشسته روی مبلی که یک ساعت قبل جونگین رو در آغوش گرفته بود، از قهوه های مادر مینوشید. تسانگ مدیر عامل کارخونه ای بود که مادرش اونجا کار میکرد، البته این منصب قبل از ازدواجش با مادر کارآمد داشت، با ازدواج مادر و تسانگ، مدیر عاملی که روزگاری به الگوی زندگی جونگین یتیم بود، تبدیل شده بود به خوک وحشی که جونگین فکر میکرد حتی اسم خوک هم براش زیادی به نظر میرسه. قبل از ازدواج مادر فقط یک بار اون مرد رو دیده بود و بابت همون یک بارهم هزار بار از مسیح طلب مغفرت کرده بود
بارون قطع شده بود اما قطره های ریزی که انگار توی قلب ابرها جا مونده بودند هنوز از آسمون میباریدند و صورت پسری که کیلومترها دور از خونه، به دنبال پناهگاهی میگشت رو خیس میکردند. ساعت هشت و نیم شب بود ولی هیچکدوم از هتل ها و مسافرخانه هایی که باز بودند تمایلی به پذیرش یه پسر بچه خیس و بی کس و کار نداشتند. به غیر از مسافر خونه سونا هم جای بدی برای موندن به نظر نمیرسیدند اما نزدیک ترین حمام به جونگین یک ساعت و نیم فاصله داشت و پسر تنها نمیدونست رفتنش به اونجا زیر این بارون کار درستیه یا نه
روی یکی از صندلی های فلزی پارک، دور از هیاهوی بچه ها نشسته بود و
به مادرش فکر میکرد. وقتی کوچیک تر بود گاهی با والدینش به پارک می اومدند
اما از وقتی که پدر تنهاشون گذاشت پارک هم با همه خاطرات قشنگی که از وجود پدر بوجود اومده بودند به انباری کوچیک خونه قدیمی مادربزرگ منقل شد. خودش توی پارک نشسته بود اما روحش توی خونه پیش مادرش بود. یعنی مادر و تسانگ چیکار میکردند!؟
به خودش اجازه نمیداد به چیزهای بی شرمانه ای مثل لحظات خصوصی زناشویی مادرش فکر کنه اما استرس اینکه اون مرد دوباره روی مادرش دست بلند کنه نمیذاشت صحنه های وحشتناکی که قبلا به چشم دیده بود مقابل چشم هاش رنگ نگیرند. دفعه قبل که بعد از مدرسه به خونه برگشت و با دیدن کفش های کرمی رنگ مادرش پشت در ذوق زده شد انتظار نداشت با جسم نیمه برهنه و زخمی مادر بیهوشش روبه رو بشه.
جونگین اون روز تا سر حد مرگ ترسیده بود و اگر هنوز مادرش رو سالم کنار خودش داشت فقط به خاطر این بود که سهون مثل یک شوالیه سفید خودش رو برای کمک رسونده بود. اون روز هم مثل امشب بارون میبارید و گیر افتادن اورژانس پشت ترافیک به سهون این فرصت رو داد تا خودش رو برای بار هزارم توی قلب کوچیک جونگین جا بده.
سهون مادر بیهوش دوست پسرش رو با کمک جونگین شونزده ساله روی موتور به خودش بست و با بوسیدن چشم های گریون جونگین عزیزش مادرش رو به بیمارستان رسوند، یکی از استخوان های دنده مادر شکسته بود و دکترها معتقد بودند اینکه ریه سوراخ نشده فقط یک معجزه بوده. معجزه ای که جونگین اون رو مدیون فرشته بدون بالی به اسم سهون میدونست. اون روزها، آخرین روزهایی بودند که جونگین، سهون رو فرشته میدید. همون روزها شغل دوست پسر بیست و دو سالش لو رفت و جونگین فهمید فرشته ای که تمام این مدت میپرستیده و حتی به خاطرش از مادر رو گرفته شیطانی بوده که حتی از جهنم هم رانده شده...
دلش میخواست به خونه برگرده و از اوضاع مادرش خبر بگیره اما قبل از اونکه این فکر توی سرش جون بگیره صدای پسری که اسمش رو صدا میزد باعث شد از جا بپره: جونگین...
بلافاصله پس از شنیدن اسمش به عقب چرخید و با دیدن بوهیون روی موتور از جا بلند شد، سورپرایز شده از دیدن بوهیون دستش رو سایه بودن صورتش کرد و خواست چیزی بگه که بوهیون زودتر به حرف اومد: اینجا چیکار میکنی؟ چرا نرفتی خونه؟
هول شده از این دیدار ناگهانی موهای مرطوبش رو از روی صورتش کنار زد: با مامان دعوا کردم و از خونه زدم بیرون... تو اینجا چیکار میکنی؟
متعجب از دروغی که از دهنش بیرون پریده بود لب هاش رو گاز گرفت و انگشت هاش رو به تکیه گاه صندلی فشار داد، بوهیون دوست سهون بود و جونگین نمیدونست میتونه بهش اعتماد کنه یا نه
YOU ARE READING
Gamble
Fanfiction|قمارباز | |سکای| _باید برم... +پارکی که قراره شب اونجا بخوابی میخواد ببنده؟ _نه، دوست پسر مواد فروشم میخواد بره مواداشو بفروشه .