با حس سقوط، از خواب پرید و شروع به نفس-نفس زدن کرد. دستش را روی قلبش گذاشت تا کمی آرامتر شود و با تعلل برخواست تا چراغ را روشن کند؛ احساس میکرد چشمهایی به او خیره شده است، از گوشهی چشم خطای دیدهای ریزی روی دیوار میدید و قلبش ناشیانهتر میکوبید. قبل از اینکه به طرف کلید برق دستی ببرد، صدای خراش آینه لرزشی به تنش انداخت. نفسش در سینه حبس شد و جرأت اینکه برگردد و با علت این اتفاق روبهرو شود را در دل راه نداد. عرق سردی از روی کمرش به سمت پایین حرکت کرد و پسر کمی تلاش کرد تا پاهای خشک شدهاش را تکان بدهد و اینبار صدای ترک خوردن آینه را شنید؛ چرخید و با ندیدن چیزی نفس عمیقی کشید، میشد از چیزی که نمیتوانست ببیند بترسد؟! سوالی بود که در گوشههای ذهنش جا خوش کرده بود. نسیمی خنک درست کنار گوشش رد شد و لحظاتی بعد پسر با ترس در اتاق را باز کرده بود و خود را به سالن رسانده بود. برای رهایی از احساساتش تمام چراغها را روشن گذاشته بود و زمانی که فکر میکرد قرار است رنگ و روی آرامش را لمس کند، کسی چند تقه به در کوبید. نگاه پسر ناخودآگاه روی ساعت چرخید و به عقربهای که روی سه و پنجاه دقیقهی بامداد ایستاده بود خیره شد. دستهایش از استرس تفاوتی با یخ نداشت و حتی نفسهای طولانیای که برای آرام کردن خود میکشید تاثیر معکوسی داشتند. عقبنشینی کرد و بدون اینکه در را باز کند خودش را در آشپزخانه مخفی کرد، ضربههایی که به در میخورد شدیدتر شده بود و صدای بلندش روی عصبهای پسر تاثیر ناخوشایندی بهجای میگذاشت. طبق انتظار فرد پشت در پس از چندثانیه بیمحلی رفته بود و حالا پسر میتوانست نفسی راحت بکشد. آمار نفس عمیق کشیدنهای امشبش از دستش در رفته بود، کتفش درد میکرد و ضربان قلبش تازه تصمیم به مطیع شدن گرفته بود. پس از ریختن لیوان آبی برای خودش، خواست کمی بنوشد که ضربهها اینبار حوالی پنجرهی آشپزخانه شد و در کسری از ثانیه لیوان از دستهایش رها شد و صدای شکستنش سکوت خانه را به هم ریخت. با دلهره چرخید و بدون نگاه کردن به پنجره به طرف اتاقش دویید؛ کمی طول کشید که درِ اتاقش را ببندد و خودش را زیر پتو حبس کند. به سختی نفس میکشید و گوشهایش تیز شده بود، دستهای سردش را روی دهانش گذاشته بود و کمتر کمکی به بهتر شدن حالش میکرد. فرد بیرون از خانه که نمیتوانست بدون کسب اجازه به داخل بیاید نه؟! فکری بود که برای آرام کردن خود ساخته بود، حق داشت! تمام افراد برای ساکت کردن ذهن مشوش، سناریوهایی ریز میسازند تا خود را در سیاهچالهای از ابهام پرت کنند و حواسشان به چیز دیگری جلب شود؛ و کاری که پسر انجام میداد دقیقا همین بود. حال باز داشت آرامش کمی وجودش را در بر میگرفت و در تلاش بود تا کمتر به واقعیت بپردازد. در اتاقش باز شد و صدای قدمهای آرامی، تمام سناریوها را به هم ریخته کرد و باعث شد پسر ناشیانه چشمهایش را روی هم فشار دهد تا از دیدن هر چیزی رو به سکته نرود. دقایقی گذشت و با حس نکردن چیزی چشمهایش را باز کرد، اما قبل از اینکه پتو را هم کنار ببرد صدایی بم و زیر زمزمه کرد:
- بیدار شو تهیونگ، قبل از اینکه اینجا گیر کنی!
بعد از این حرف با نفسی عمیق که به ریههایش هدیه میداد روی تخت نیمخیز شد و نشست. گلوی خشک شدهاش و صدای تپش قلباش روح و روانش را آزرده خاطر میکرد، بلند شد و با حالتی شل که از عوارض شوک خواب بود به سمت آشپزخانه حرکت کرد تا کمی آب بنوشد و بین راه توقف کرد تا ساعت را چک کند. سه و چهل و هشت دقیقهی بامداد، آب دهانی فرو برد و سری تکان داد تا بیتوجه به خوابش به داد گلوی تشنهاش برسد. لحظاتی گذشت و در دل میشمرد تا مطمئن شود قرار نیست دقایقی بعد درِ خانهاش زده شود و با رخ ندادن چیزی لبخندی ساختگی روی لب نشاند:
- چیزی نیست تهیونگ، فقط یه خواب بود.
زیرلب به خود امید میداد و جلوی آینه رفت تا سر و وضعاش را چک کند، ده دقیقهای میشد که به خودش زل زده بود و در افکارش غرق بود، صدایی در اعماق ذهنش فریاد میکشید که بهتر است از کنار آینه کنار برود و بیشتر از این به خودش خیره نشود. هرکسی میتواند خیالپردازی کند نه؟! او هم این تصور را داشت که اگر بیشتر از پانزده دقیقه به خودش خیره شود امکان دارد تصویر درون آینه، خود واقعیاش نباشد. در گیر و دار با تصاویر ذهنیاش، حس کرد کسی اسمش را صدا زد. از آینه فاصله گرفت و با نیمچه اخمی دور و برش را کاوید، ممکن بود در خانهای که تنها هستید، کسی که وجود ندارد صدایتان کند؟! در افکار عجیب و غریب تهیونگ اینها غیرممکن نبود و باعث میشد دلشورهای به دلش بیافتد. کاش زودتر آن شب نفرین شده به اتمام میرسید و میتوانست در امنیت بهسر ببرد. در فکر دیگری فرو رفت، نکند اینهم خواب دیگری بود که در او گرفتار شده بود و تا اتفاقی که باید، رخ نمیداد همانجا اسیر بود؟ دور خودش چرخید و تلاش کرد چیزی نامربوط در خانهاش پیدا کند، همهچیز کاملا منظم بود و در نگاه اول شکی به دل بیننده نمیانداخت. تهیونگ با ریز کردن چشمهایش دقیقتر اطراف را کاوید؛ احساس غریبی آن هم در خانهای که از کودکی در آن بزرگ شده بود طبیعی بود؟! منشأ این ناآرامیها هرچه که بود؛ به خود امیدواری میداد که پس از اتمام شب تمام میشود و قوت قلب میگرفت. داشت خود را آرام میکرد و در آنی صدای نفس کشیدن فرد دیگری باعث شد سرجایش خشک شود؛ دوباره همان حال و هوای سنگین، تپشهای شدت گرفتهی قلب تازه آرام شدهاش، و استرس و دلهره. نایی برای بازگشت نداشت و دلش میخواست همان لحظه از آن خانه بیرون بزند، اما اگر بیرون از خانه اتفاقات بدتری منتظرش بود چه؟! باز هم میتوانست با خیال راحت از بیرون رفتن دم بزند؟! دستهای لرزانش را مشت کرد و بالاخره چرخید و مجددا به آینهای خیره شد که حس میکرد صدای نفسها از آنجا میآید. از پایین شروع به چک کردن کرد و بدون اینکه تلاشی برای سریعتر شدن حرکاتش کند نگاهش را آرام بالا برد، سرتاسر وجودش تقاضا میکرد از آن موقعیت فرار کند اما نیرویی دیگر مانع میشد. آب دهانش را قورت داد و بالاخره به چهرهی خودش در آینه خیره شد، ندیدن چیزی باعث شد از سر آسودگی نیمچه لبخندی روی لبهای لرزانش بنشیند؛ ولی چه کسی تضمین میکرد که آرامشهای زندگی قرار است پابرجا بماند؟! با چه خیالی میتوانست خود را به این باور برساند که الان بیدار است و در خیالات حبس نشده؟! در بین تلاطم ذهنیاش خواست به سوی اتاقاش حرکت کند، اما چیزی میان تاریکیهای اتاق توجهش را جلب کرد، دو چشمی که حالا واضحا به او خیره شده بود و رنگ قرمزشان باعث شده بود از سیاهیهای دور و بر متمایز شوند. تهیونگ دوباره در فکر فرو رفته بود، مطمئن بود زمانی که تصمیم به رفتن در اتاق را داشت همچین چیزی اصلا وجود نداشت و حال فردی را میدید که کاملا واضح به او خیره است!
- اولین هشدارها رو جدی بگیر تهیونگ! و هشدار دوم؛ بیدار شو تا گیر نیفتادی!
همان صدا بود نه؟! تهیونگ که دیگر رنگی بر چهره نداشت و هیچ چیزی برای درک اتفاقات امشبش کمکی نمیکرد، قدمهایش او را به سمت عقب هدایت کرد. حس کسی را داشت که وسط داستانهای ترسناک گیر افتاده است و باید تمام تلاشش را کند که خود را به هر نحوی نجات دهد وگرنه ورق برمیگردد و جای نجات جان خود، جایی در گورستان یا همان خانه دفن میشود. قلباش از این حجم شوک و ناآرامی تیر میکشید و تهیونگ فورا به سمت درِ خانه رفته بود تا از مکان نفرین شدهی مورد نظرش بیرون بزند. با باز کردن در تلاشش را کرد تا پاهای بیجانش را حرکت بدهد و با تمام حالی که برایش باقی مانده، بدود. بدون نگاه کردن به پشت سرش برای دیدن تعقیب شدنش توسط فرد، میدوید و افکارش باز داشتند حواسش را معطوف به خود میکردند. چرا باید حدود ساعت چهار بامداد از خانهاش بیرون بزند؟! هرچه بود خانهاش امنتر از این محیط نبود؟! سرعت دوییدنش پایین آمد و به اطراف که خالی از هر موجود زندهای بود خیره شد؛ چرا تمام صحنهها مشکوک به نظر میرسید؟! حال وسط چهارراهای بود و با توجه به خالی بودن مکان، همانجا خشکش زده بود. صدای دست زدن کسی تحریکش کرد تا به عقب برگردد و حال شاهد همان فرد چشم قرمز در آسمان بود. چشمهایش فرد را تار و محو میدید؛ دستهایش بین موهای خود خزید و توان پاهایش از بین رفت، دو زانو روی زمین فرود آمد و شخص چشم قرمز هم پا به زمین گذاشت و آرام-آرام قدمهایش را به سمت تهیونگ هدایت کرد. پسر حس میکرد دارد از درون میسوزد. خشکی گلویش، سردرد و سرگیجه و درد قلب و اسید معدهاش تماما دست به دست هم داده بودند تا پسر را ناتوان کنند. نگاه تهیونگ به مرد روبهرویش خورد و هنوز هم چیزی از تاری نگاهش کم نشده بود، و به همین علت نمیتوانست قیافهاش را به درستی ببیند. دست مرد هم بین موهای تهیونگ خزید و به آنها چنگی زد:
- چرا بهجای بیدار شدن، مجبورم کردی هشدار سوم رو بدم تهیونگ؟!
تهیونگ عرقهای ریزی که پیشانیاش را تحت تصرف درآورده بودند حس میکرد و آخرین زمزمهای که توانست بشنود چند کلمه از فرد مقابلش بود و حالش را بیشتر بههم ریخت.
- باز همدیگه رو ملاقات میکنیم تهیونگ، هرجایی که ارباب بخواد!
پس از آن چشمهایش روی هم رفت.
YOU ARE READING
the nightmare that never stops
Fanfictionو در آخر او چه کسی بود؟! حال در واقعیت بود یا هنوز هم داشت در توهمات به سر میبرد؟! gener: horror _ little psychology