𝖧𝖾𝗋.

27 6 28
                                    

- اومدی؟ خسته نباشی!
باشنیدن صدای دل‌نشین همسرش لبخندی روی لب‌هاش جون گرفت. در ورودی رو با پاش بست‌و همون‌جور که خریدهای تو دستش رو روی کابینت می‌گذاشت، بوسه‌ای روی گونه‌ی جی‌آن _که مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بود_  زد.

کت پاییزی کاراملی رنگش رو از تنش درآورد و به چوب لباسی نزدیکِ در آویزون کرد. اواسط نوامبر بود و امروز هوا، حسابی اخم‌هاش توهم بود.
- روز خوبی داشتی؟

با پایان حرفش داخل آشپزخونه شدو مشغول به جا به جا کردن وسایلی که خریده بود شد.
صدای آروم همسرش تو گوشش می‌پیچید:
- روزِ خوب؟! دقیق نمی‌دونم، از صبح تا الان داشتم کتابم رو می‌خوندم. کار خاصی انجام ندادم.

جونمیونی که با دقت به حرف‌های همسرش گوش می‌کرد، " هوم "یی به معنای تائید کشید.
چیز عجیبی نبود. جی‌آن عاشق کتاب خوندن بود. اگه دنیا رو آب می‌برد، دختر دست از خوندن کتاب‌هاش بر نمی‌داشت. به وضوح به یاد داشت که از جی‌آن پرسیده بود چقدر تا الان کتاب خونده و در کمال تعجب، اون تمام کتاب‌هایی که خونده بود رو به خاطر سپره بود. این یکی از هزاران خصلتی بود که جونمیون عاشقانه می‌پرستید.

فنجون قهوه هایی که تو همین مدت کوتاه آماده کرده بود رو، روی میز گذاشت.
- بخور تو هوای سرد می‌چسبه!

جی‌آن لب‌خندی به معنای تشکر به صورت معشوقه‌اش پاشوندو قلپی از قهوش رو خورد.
اون زوج شدیداً باهم مچ بودن. جی‌آن عاشق قهوه‌های همسرش بود و جونمیون، با لبخند به دختری که تو کتاب‌هاش غرق می‌شد نگاه می‌کرد. این چرخه، امکان داشت تا ابد ادامه پیدا کنه و هیچکدوم ذره‌ای از کاری که انجام میدن خسته نشن.

دقایقی گذشت و جونمیون شدیداً غرق تو فیلم سینمایی که پخش می‌شد شده بود، موضوعش درمورد مردی بود که همسر و خانوادش رو از دست داده و بعدش به بیماری روانی دچار شده بود.
حتی فکر کردن بهش و درک کردن اون شخصیت، باعث دلگیری‌ایش میشد.
- چه دردی می‌کشه... دوست ندارم هیچ‌وقت تجربه‌اش کنم.

جی‌آن که با حرف آروم جونمیون توجهش جلب شده بود، سرش رو بالا آورد. کم پیش میومد چیزی بتونه توجه پسر رو جلب کنه و حالا درمورد اون فیلم کنجکاو بود.
- داستانش چیه؟

تا جونمیون خواست جواب سوال همسرش رو بده، زنگ آپارتمان کوچیکشون به صدا در اومد.
نگاهی به جی‌آن انداخت‌و همون‌طور که از جا پا میشد، از همسرش پرسید:
- منتظر کسی بودی؟

با شنیدن صدای " نه " آرومی از طرف جی‌آن، دست‌گیره در رو پایین کشید که با صاحب‌خونه اش آقای اسمیت مواجه شد.
لب‌خندی زد:
- اوه، سلام آقای اسمیت!

آقای اسمیت هم متقابلاً لبخند دلنشینی زد:
- سلام آقای کیم، حالتون چطوره؟
جونمیون از روی ادب، جواب مرد میانسال رو داد و جویای احوال اون شد.

' 𝖻𝗎𝗍𝗍𝖾𝗋𝖿𝗅𝗒 𝗌𝗁𝖺𝖽𝗈𝗐 'Where stories live. Discover now