نفسهایِ گرم فرشتهای که بالهای سپیدش زیر جسمِ داغِ الههی طردشده با آتش همپیمان شده بود، واضح بهگوش میرسید.
فرشتهی موطلایی نباید خارج از محوطهای که خالقِ جهان از پیش برایش مشخص کرده بود، قدم مینهاد.
او اطلاعی نداشت؛ اما شیطان سبقِ اینکه از محضرِ خدا طرد و به خاکستر و آتش حکمرانی کند؛ عهد بسته بود که با عنصر اغوا و آتش درونیِ خود، تکتک جنبندگان و آفریدههای خالقی که حالا برایش نامهربان بود را به گناه بکشاند و همنشین خود کند.
حتی فرشتهی پاکی مثلِ جونگکوک.
جونگکوک، درحالی که در باغِ ممنوعهی بهشت، گام برمیداشت با برخورد به سیبی براق و سرخ آن را از زمین برداشت و مقابل صورتش گرفت؛ ترد بود و تازه!
لبهای عسلیِ خود را بهرویِ پوستِ براقِ سیب نشاند و گازی بر آن زد.
زان لحظه به بعد، مدام مردی خوشاندام و ماهچهر با بالهایی سیاه مقابل گویهایش ظاهر میشد.
فرشتهی کوچک در ابتدا گمان کرد که میوههایِ باغِ سحر، او را مسموم کردهاند؛ اما آنهنگام که خدا با عصبانیت فرشته را از محضر خود طرد و بالهایش را از او بازگرفت، فرشتهی جوان متوجه شد که در باغِ ممنوعه به آتشِ شیطان گرفتار شده. حالا بالهایش از دوزخ میسوخت و قلبش از تپشِ عشقِ شیطان.
مردی که بهظاهر جوان بود و شیطان نام داشت؛ بالهایِ سیاه خود را باز کرد و خیمهای بهجسم سپید و سرخِ فرشته که انگار از بلور خالص بود، زد و زیر نگاه سرخ از شهوتِ خود، اندامِ ظریف و زیبایِ پسر را از نظر گذراند و با کشیدنِ لبهای تر خود به روی لبهای خطی و سرخش، با صدایی رسا گفت:
- سالهاست که منتظر توام.
شیطان، دستهای کشیدهاش را بهپهلویِ فرشته کشید و ادامه داد:
- تو درست شبیه معشوقهی منی، لیلیثِ من.
- اما خوشقلب و پاکتر.
شیطان، قدمهایش را بهپیش گذاشت و بازدم گرم خود را در صورت خیس و سرخشدهی فرشتهی سقوطکرده، رها کرد و موهای بلند و تیرهاش را بهروی صورتش؛ سپس لبهای گرم خود را بهدو برگ غنچهی سرخ نزدیک کرد و آنها را در بینِ مالخود گرفت و با مغروریت لب زد:
- حالا برای منی لیلیث.
فرشتهی سقوطکرده بعد از بوسهای که با شیطان داشت، بالهای سوختهی خود را بهطور کامل از دستداد و موهایش از برق طلایی به سیاهِکلاغی، تغییر ماهیت داد.
شیطان لبخندی زد و گفت:
- حالا خودِ لیلیث شدی، ملکه.
و درحالِحاضر این لبهای شیطان بود که در گوشه و کنار گردنِ فرشتهی سقوطکرده، حرکت میکرد.
لبها با پیشروی خود، به پایینِ شکم نرمِ جونگکوک رسیدند و بعد از بوسهای دوباره؛ پاهایِ شیطان بین پاهای بازشدهی الهه قرار گرفته بود و حفرهی باکره و لمسنشده را نوازش میکرد.
پس از چشیدن و لمسشدنِ حفرهای که حالا به دستِ الههی طردشده، فتح شده بود؛ پاهایِ فرشتهی سقوطکرده برای شیطان لرزید و محتاج و نیازمندِ عضوِ شیطان شد و شیطان کسی نبود که نیاز ملکهی خود را بیپاسخ بگذارد.
و درنهایت این جسم دو معبودِ طردشده از محبوب بود که درهم حل گشته بودند.
شیطان مجدداً خندید و حالا موهایی که به سیاهی دلِ خودش بودند را بوسید و گفت:
- از الان تو ملکهای و پرورشدهندهی فرزندانِ ما.
-من، زینپس تهیونگِ توام، فرشتهی سقوطکرده.
جونگکوک، لبخندی زد و راضی از خاموششدنِ آتشِ شهوتِ خود، گفت:
- من هم جونگکوکِ توام، الههی طردشده!
اما شیطان، فرشته را نوازش کرد و گفت:
- تو لیلیثِ من، کسی که تقدیمکنندهی بالهای سپیدِ خود، بهنزدِ بالهای سیاهِ من بود.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬
Fanfiction ⁺ ๋ ʚ🪽ɞ 𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 ⚘ .✧. 𝐅𝐮𝐥𝐥 ₊𝅄 بُرِشی از داستان: شیطان، قدمهایش را بهپیش گذاشت و بازدم گرم خود را در صورت خیس و سرخشدهی فرشتهی سقوطکرده، رها کرد و موهای بلند و تیرها...