chapter 1-تاریکی

186 27 13
                                    

بدنم داشت توی سرما یخ میزد.
وقتی که سنگدل ترین پدر دنیا منو توی اتاق زیر شیرونی به خاطر نا مادریم زندانی کرد
هنوز جای کتک هایی که خورده بودم اذیتم میکرد
بدون هیچ اراده ای اشکام گونه هامو خیس میکرد
این چه دنیاییه که من دارم از وقتی بچه بودم توی سختی زندگی کردم هر روز که بابام از سرکار برمیگشت نا مادریم یه بهونه ی جدید میگرفت و من به خاطر این هر روز کتک میخوردم
تنها چیزی که تو زندگیم بهش امید دارم مادر بزرگمه اون تنها کسی تو دنیاست که منو دوست داره و باهام خوب رفتار میکنه
وقتی بی صدا گریه میکردم و خاطرات لعنتی روزامو دوره میکردم پدرم با عصبانیت وارد اتاق زیر شیرونی شد و شروع کرد به فحش دادن و زدن من
من واقعا نمیفهمم مگه من چیکار کردم
"ریچارد بس کن عزیزم این دختره ی بی چشم و رو ارزش اینو نداره که خودتو اذیت کنی"
ماریا(نامادریم)در حالی که داشت دست پدرم رو میکشید اینارو گفت

"ماریا این دختر یه روز خوش برای من نذاشته باید تنبیه بشه "
پدرم با خشم اینو گفت و به طرفم حمله ور شد
نمیتونستم هیچ دفاعی از خودم بکنم جز اینکه ساکت بمونم و بذارم منو بزنه
این افتضاح چون من باید فردا برم مدرسه و تموم هم کلاسیام منو این شکلی میبینن اوه!
فردا اولین روزه پس مشکلی نیست چون کسی منو نمیشناسه
وقتی پدر با شدت در رو کوبید و رفت فهمیدم که من توی فکرای خودم بودم و از دهنم داره خون میریزه پایین!
رفتم سمت در تا امتحانش کنم اوه این عالیه در بازه و من میتونم برم توی اتاقم!
توی راه روی تاریک و باریک خونه سمت در کوچیکی که اون سر راه رو بود آروم حرکت کردم تا بالاخره رسیدم بهش سریع واردش شدم و در رو قفل کردم
اوه این جا عالیه و هوا خیلی گرمه
رفتم کنار پنجره اتاقم نشستم
خیلی خوبه که فردا میرم مدرسه چون حداقل نصف روزم رو از دست نامادریم عوضیم در امانم
من نمیخوام دیگه این جوری زندگی کنم من نمیفهمم پدرم چه مرگشه اون پول دار و تحصیل کرده است ولی همیشه با کارایی که میکنه منو بت شک میندازه هوففف
دارم پولامو جمع میکنم تا بالاخره از این دیوونه خونه فرار کنم
کجا برم؟
نمیدونم فقط دیگه این جا نباشم
روی شیشه اتاقم پخار زده بود پس با انگشتم روش کلماتی رو نوشتم!
"Cry,Scream,Blood,Dead"
این چیزاییه که نوشتم چ واقعا زندگیه من همینه
چرا نمیشه من شبیه بچه های هم سن و سال خودم باشم؟
همین طوری توی افکار پوچ و دردناکم گم شده بودم
رفتم روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم
نمیدونم چرا ولی تنها کاری که میتونستم بکنم اشک ریختن بودن
همین طوری که اشکام بالشم رو خیس میکرد خوابم برد
..............................................................................................................................................
خب این فن فیک جدیدمه به اسم light of hope یا همون نور امید
من دارم روی این فن فیک و همین طور hunter of my heart کار میکنم پس ممکنه یکم دیر بشه آپ کردنشون ولی هردوشونو بخونین
هردوتا داستان مربوط به لیام هستش!
نظر و ستاره یادتون نره

Вы достигли последнюю опубликованную часть.

⏰ Недавно обновлено: Jun 17, 2015 ⏰

Добавте эту историю в библиотеку и получите уведомление, когда следующия часть будет доступна!

Light Of HopeМесто, где живут истории. Откройте их для себя