𝚌𝚑𝟶𝟼

643 81 21
                                    

هر ادمی ارزو داره ازدواج اولش همراه با مراسم بزرگی باشه، من هم از این قائده مستثنی نبودم. دوست داشتم در بهترین تالار شهر عروسیم برگزار بشه، تهیونگ که مرد ثروتمند و سرشناسی بود رو به همه ی دوستام نشون میدادم و بهشون فخر میفروختم اما به خاطر اجبار مادرم مجبور شدم از همه چیز دست بکشم و با دو چمدون راهی خونه ی شوهر اینده ام بشم.

من و تهیونگ در کلیسایی کوچک در نزدیکی زادگاهش با هم ازدواج کردیم، بی سر و صدا و بدون هیچ مهمانی، کسی جز مادرم حتی از این قضیه باخبر نبود. بعد از پایان به اصطلاح مراسم به عنوان نمایش همدیگه رو در اغوش گرفتیم، طی این مدت کوتاه مادرم مدام بهم گوشزد میکرد امشب رو حتما کنار تهیونگ بگذرونم. با اینکه میدونست تجربه ی سکس در گذشته رو نداشتم، همین بیشتر من رو میترسوند وگرنه چه چیزی زیباتر از عشق بازی و همخوابی با مرد مقابلم؟اون یه هیولا یا موجودی زشت نبود، جذابیت نفس گیرش به خصوص در کت و شلوار اتو کشیده اش پاهام رو سست میکرد. هرچند سعی داشتم هیجانم به این اسونی بروز ندم.

بالاخره بهترین بخش روزم رسید، جدایی از مادری که طردم کرده بود. بعد از خدافظی تنها من و شوهرم سوار ماشین شدیم و به سمت مقصدی که خانمون بود حرکت کردیم.

بین راه دچار اضطراب و افت ناگهانی فشار شدم، با اینکه دوست نداشتم تهیونگ متوجه حالم بشه اما اون فهمید.‌ در حالیکه نمیدونستم با چه عکس‌العملی مواجه میشم دستم گرفت و محکم فشارش داد.

"آروم باش، من همیشه پیشتم"

در کنار لبخندی شیرین گوشه ی لبش جا گرفت. با دیدنش احساس خوبی پیدا کردم. مردی که کنارم بود بهم اهمیت میداد، طی این مدت هیچوقت شاهد بی توجهیش نسبت به خودم نبودم.

"ارومم تهیونگ، وقتی تو کنارمی ارومم"

در مقابل دستش فشردم و سرم روی شونه اش گذاشتم. به معنای واقعی خوشحال بودم، ورود ناگهانی تهیونگ دوست داشتنی ترین اتفاقی بود که میتونست بین اینهمه کابوس بیفته، چشمام بستم و در خلسه فرو رفتم.

"بیدار شو عزیزم، رسیدیم"

نمیدونم چند دقیقه یا ساعت خوابیده بودم اما در نهایت توسط تکون‌های پشت سرهم و زمزمه های تهیونگ نزدیک به گوشم بیدار شدم.

"چه زود! دوست نداشتم این مسیر به انتها برسه"

مشتم روی پلک های متورمم کشیدم، خستگی هنوز به طور کامل از بدنم بیرون نرفته بود‌م در حالیکه مجبور بودم از استراحتم بگذرم، هرچند تهیونگ هم دست کمی از من نداشت، لکه های سیاه زیر چشماش بیخوابی های شبانه اش به وضوح نشون می‌دادند، مطمئنا با وجود بچه ها نمیتونست خواب راحتی داشته باشه.

"منم همینطور"

تهیونگ مشغول تمیز کردن داشبورد شد، همزمان سعی داشت مکالمه ای هرچند کوتاه با من داشته باشه.

𝙱𝚛𝚘𝚝𝚑𝚎𝚛 𝚒𝚗 𝚕𝚊𝚠Where stories live. Discover now