سر های بریده در همه جا خودنمایی میکردند. فرشته مرگ هراسان به دنبال ارواح فراری مردگان جنگ میدوید. ارواحی پر شده از خشم و نفرت! خشمی که اگر فوران میکرد، دنیای دنیویان را با طوفان آتشین خود از میان برمیداشت..
قرمزی خون بر روی سپیدی برف، تناقضی زیبا ایجاد کرده بود. صدای ناله های دردمند آن موجوات بی ارزش، آسمان را فرا گرفته بود. ناله هایی از سر نابودیشان...
سربازانی که شکست خورده بودند. سربازانی که صدای امید هزاران هزار انسان بینوا بودند. انسان های ضعیفی که تمام امیدشان را به آن ریشه های پوسیده بسته بودند. ریشه هایی که تنها برایشان نابودی را به ارمغان آورده بود!
آهی کشید. بدون نگاه کردن به چهره سرباز، چهره دشمنش، شمشیرش را بالا آورد و در وسط گردنش فرو برد. او آخرین نفر بود. آخرین نفر از سرباز دشمن و اولین صاحب قلبش!
قطره ای اشک از میان پلک هایش به بیرون غلطید.
با بیرون آوردن ناگهانی شمشیر از گردن، خون رنگینش همچون فواره ای زیبا به بیرون جهید و روی صورتش پاشید.بوی دلنواز خون با خاک مخلوط شده بود. احساس قدرت را با تمام وجودش احساس میکرد. تمام تپه پر از جنازه شده بود. حکمرانی بر جهان خود حال به جهانی فراتر رفته بود!
زیر بازوان جسد خونین او را گرفت و بلند کرد. حس در آغوش گرفتنش او را به خاطرات خاک خورده مغزش میبرد. ولی با تفاوتی مشهود.. حال جسم او با خون خویش غسل داده شده بود و سرد شده بود.
صدای فرو رفتگی کفش هایش بر روی برف نماهنگی زیبا و لذت بخشی را در آن سکوت ایجاد کرده بود.
سکوتی که از به پایان رسیدن جنگ نشات گرفته بود. سکوتی پر از فریاد دردآلود مردگان، فریاد هایی که از اعماق وجودشان برمیخواست، سکوتی پر از جسم های پاره پاره شده شان بلند میشد.. سکوتی که تمام جهان را فرا میگرفت.و سکوت او...
دانه های برف بر روی آسمان در آغوش یکدیگر به آرامی میرقصیدند تا در سور نشستن به خانه جدیدشان زمین، همراه شوند. عاشقانی کوچک بر فراز آسمان ها و زمین..
به یاد داشت که او هم برف را دوست داشت. خنده های از ته دلش در آن سرما تنها گرمایشی بود که تمام روح و قلبش را گرم نگه میداشت.!
فنجان های شراب در زیر بارش برف
طعم صد ساله شراب ها
هم آغوشی زیبایشان
بوسه های یخ زده شان بر روی لب های ترک برداشته
شرابی که آنها را در آن سرما گرم نگه میداشت
آخ که چقدر دلش هوای آنها را کرده بود..
نگاهی که جسم درون آغوشش انداخت. لب هایش دیگر سرخ نبودند.
زره خونینش حال به خون معشوق قدیمی اش آلوده شده بود.
سرد بود. استخوان هایش میلرزیدند؛ تمام جسمش با ویروس درد در هم آمیخته شده بود توان حرکت را تا حدی از او میگرفت.
اما باید ادامه میداد.قدم های شمرده شمرده آفتاب بر روی تنشان، کمی از تنش وجودش را آرام میکرد.
تمام شب، هر دقیقه اش، هر لحظه اش را نقش فرشته مرگ را برای خود برگزیده بود و جان میگرفت... گویی شمشیرش خدای او شده بود و بر او سلطه داشت و میکشت!
خون هایشان..
در جهان مردگان... او نیز مرده بود!
روی زمین زانو زد. درست روبه روی دره
جسم پسر را روی زمین قرار داد. دستانش را روی قفسه سینه اش گذاشت و کمی فشرد. دستان همیشه گرمش همچون تکه های یخی شده بودند که از آنها بیزار بود!بلند شد. دستانش را به هم چسباند و به طرف جنازه اش تعظیم کرد. سپس پشت به او کرد و به تمام مردگان پشت سرش نیز تعظیم کرد.
کلاهخودش را از روی سرش برداشت و کنار پسر خوابیده گذاشت.
خورشید از پشت کوهستان مینگ به او خیره شده بود، گویی او منتظر بود تا روح نابود شده اش را از بند جسمش رهایی دهد و در آغوش گیرد.
شمشیر خونینش را از غلاف خارج کرد.
به تیغه شمشیر خیره شد. چهره تمام کسانی که با آن شمشیر کشته شده بودند، بر روی آن حک شده بود.
خون تمامی آنها بر رویش خودنمایی میکرد.برای آخرین بار نگاهی به چهره زیبایش انداخت. چهره ای که تمامی اجزای آن را از بر بود.
او دشمنش بود... باید جان او را میگرفت.او تنها فرمانده ای بود که برده حکومتش بود...
شمشیر را روی گردنش گذاشت.
اشک دیده اش را تار کرده بود.
منظره طلوع خورشید در کوهستان مینگ همیشه زیبا و جادویی بود..بالاخره زمانش فرا رسیده بود.
+منو ببخش سرباز وانگ
مرگ او با آغاز جهان یکی شد و روح خسته اش به آزادی رسید..
برف سپید دوباره خونین شد.
دو جنازه بر فراز کوهستان مینگ دست در دست هم...Wild Wolf...
YOU ARE READING
bloody snow
Fanfictionقسمتی از داستان: فنجان های شراب در زیر بارش برف طعم صد ساله شراب ها هم آغوشی زیبایشان بوسه های یخ زده شان بر روی لب های ترک برداشته شرابی که آنها را در آن سرما گرم نگه میداشت آخ که چقدر دلش هوای آنها را کرده بود.. _______________ کاپل: Yizhan