Part 1

459 35 13
                                    

صدای بلند و دلخراش شیون و زاری تنها چیزی بود که به هیونجین یادآوری میکرد در یه مراسم خاکسپاری حضور داره، هر چند که صداها به سختی به گوشش می‌رسیدند. احساساتی که هر لحظه در وجودش غوطه ور میشد هیچ همخوانی با اون مراسم نداشت و قلبش بی تفاوت تر از همیشه می تپید.

صبح زود، قطرات بارون با شدت روی چتر سیاه افرادی که تو آرامستان کوچک جزیره دور هم جمع شده بودند می بارید. آرامستانی که با پیر شدن ساکنین جزیره، هر سال با سرعت بیشتری زمین های اطراف رو در برمی گرفت.

"خدای من! حتی هجده سالش هم نشده بود"

"نامه پذیرش دانشگاه همین هفته قبل به دستش رسید"

"اون حتی فرصت نکرد زندگیش رو بسازه"

"باورم نمیشه این موقع از سال بارون میباره؛ انگار آسمون رو هم غم گرفته."

اهالی در حالی که اشک روی گونه هاشون می لغزید زمزمه میکردند.

هیونجین در حالی که شاهدتمام این ها بود، احساس خفگی میکرد. حتی لباس های نازکش روی شونه هاش سنگینی میکردن؛بیشتر از این نمی تونست بار این آشفتگی رو به دوش بکشه. حرف های این آدم ها رو ازبر بود و از این عزاداری های بی معنی و تفسیرهای شاعرانه خسته شده بود.

"حرف هاشون رو باور نکن"

ناخودآگاه تو ذهنش شروع به حرف زدن کرد. اون دختر یه غریبه بود اما حالا که مرده بود می تونست راحت و بدون ترس، بدون اینکه کلمات رو به زبون بیاره، حرفهایی که رو دلش سنگینی میکردن رو با اون درمیون بذاره. مطمئن بود که بین اون جمعیت فقط خودشه که نه تنها احساس ناراحتی نمیکنه بلکه جایی در اعماق وجودش از اینکه اون دختر هیچ وقت فرصت لمس دنیای واقعی و خلق زندگیش رو نداشت احساس آسودگی میکرد.

"از بین همه ما تو نجات پیدا کردی. زندگی فقط یه ماراتنه و باور کن شروع نکردنش خیلی بهتر از تا ابد دویدن و نرسیدنه.

هر چیزی که این آدم ها دارن حسرتش رو میخورن یه رویای پوچ و تو خالیه. من و هزار نفر دیگه به جای تو تمام این مسیر رو رفتیم؛ دانشگاه عالی، نمره های خوب، شغل دلخواه، ما دیوانه وار عاشق شدیم و یه زندگی ایده آل ساختیم...

بذار بهت بگم که مابین این وعده های پوشالی قرار نیست هیچ دلخوشی پیدا کنی پس وایی به حالت اگر قبل از دویدن فریب حرف هاشون رو بخوری چون با هر قدم که برمیداری دنیا یه مشت محکم بهت میزنه تا ثابت کنه تمام این وعده ها دروغ بود اما تو اونقدر احمق شدی که نمی تونی ازشون دل بکنی. انتهای این مسیر فقط یه روح فرسوده و کالبد زخمی برات باقی می‌مونه. این تویی که بهای اون دروغ ها رو میدی.

میدونم لحظه هایی هم هست که خیال میکنی زندگی معنا پیدا کرده؛ شادی، اشک ریختن از سر شوق، احساس آرامش، اولین تلاقی نگاه... میدونم اما تحمل یه عمر درموندگی فقط برای چند دقیقه دلخوشی؟ من یه خواب راحت و ابدی رو ترجیح میدم، تو همین قبر گلی و سردی که تو قراره توش آروم بگیری، باور کن از تختی که انتظارم رو میکشه خیلی گرم تره. فقط چند ساعت مونده و من دوباره به جایی برمیگردم که هزار تا آدم شبیه به تو، حتی کم سن و سال تر رو به امانت گرفته و زنده پس نداده."

Sacred plumeriaWhere stories live. Discover now