Part 17

64 19 8
                                    


هیونجین در رو بست و نفسش رو بیرون داد. تمام شب با سکوت به هدر رفته بود. سعی کرد خوندن کتاب رو از سر بگیره اما چیزی طول نکشید که فلیکس به خواب رفت.حالا بیرون اتاق ایستاده بود و به حرف های خودش فکر میکرد.

- فلیکس من فکر نمی کنم این ایده خوبی باشه!

حقیقت محض بود و تو این برهه از زندگیش، هیونجین بیشتر از همیشه با آدم ها صادق بود. خونه رو برای خلوت آخر شب خودش میخواست. برای تنهایی محض و سکوت خالصش؛ که وقتی خسته از بیمارستان برمیگشت بهش پناه ببره، به شونه هاش استراحت بده و بار آدم دیگه ای رو به دوش نکشه.

فلیکس هنوز هم از لحاظ روانی به حالت عادی برنگشته بود و هیونجین خوب میدونست هم خونه شدن با چنین آدمی چالش های خاص خودش رو داره. دوست داشت برای چند ساعت در شبانه روز هم که شده از نقش پرستار بودن تمام و کمال مرخصی بگیره و پی دل خودش باشه.

لباسش رو عوض کرد و از بیمارستان به سمت خوابگاه راه افتاد. آسمون شب ابری و مات بود. هدفون هاش رو روی گوشش گذاشت اما به یک دقیقه نکشید که صدای ملایم خواننده براش به ناله های دلخراش تبدیل شد. ترانه های تکراری تا حد ممکن گوشش رو زخم کرده بودند اما اون شب سکوت هم جایگزین خوبی به حساب نمی اومد. کار دستی انجام داده بود؟ مدام از خودش سوال می پرسید. با وجود تاکید بیمارستان روی نگه داشتن حدِ فاصل با بیمارها، با وجود تن زخمی و روح خسته اش، باز هم بیشتر اوقات میلش برای کمک کردن به دیگران از قوانین و ضوابط اونجا گذر میکرد.

این بار اما عقلش مدام بهش هشدار میداد از این بیشتر به فلیکس نزدیک نشه. کافی بود به هم خونه بودنشون رضایت بده تا بعد از اون پا به پای فلیکس از پا بیوفته. هدفون رو دور گردنش انداخت و تمام مسیر رو با دویدن تو سرما طی کرد.

به خوابگاه که رسید اتاقشون رو روشن اما بی سرو صدا دید. جین طبق معمول خونه دوست دخترش بود و جیسونگ روی تخت، در حالی که گوشیش داخل دستش و انگشتش روی صفحه خشک شده به خواب رفته بود. همیشه شب ها انقدر با مینهو صحبت میکرد تا از خستگی از حال بره. تا همین سال قبل که کمی حوصله برای هیونجین باقی بود از زاویه های مختلف ازش عکس میگرفت. گالری گوشیش پر شده بود از جیسونگ های بامزه‌ی به خواب رفته.

اما حالا هر شب که جیسونگ رو خواب و خسته پیدا میکرد، به جای عکس گرفتن ترجیح میداد وسایلش رو جمع کنه. آبی به صورتش زد تا فقط چند ساعت دیگه هم طاقت بیاره و بیدار بمونه. با نهایت احتیاط وسایل داخل کمدش رو یکی یکی برمیداشت و داخل جعبه میگذاشت. با هر وسیله که جا به جا میکرد، انگار گرد و غبار روی حافظه اش رو کنار میزد. خاطراتش یکی یکی زنده میشدند و هیونجین بیشتر از چند ثانیه بهشون امون نمیداد، باید همه چیز رو فراموش میکرد؛ هر چیزی که اون رو به گذشته وصل میکرد. جعبه آخر رو بست و روی بقیه جعبه ها گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. اتاق خالی تر به نظر میرسید.اتاقی که چهار سال زندگیش رو از آن خودش کرده بود. جایی که نیمه شب های هیونجین رو دیده بود، شب نشینی هاش با جین و جیسونگ، وقتی که بطری های نوشیدنی یکی بعد از دیگری خالی میشدند و صادقانه ترین حرف ها به زبون رونده میشد. نقاب ها از چهره کنار میرفت، اشک ها روی گونه می لغزید و هیونجین از ناامنی هاش حرف میزد.وقتی که جین و جیسونگ دلداریش میدادند و میگفتند همه چیز درست میشه، این اتاق تلخ‎ترین دروغ های زندگی هیونجین رو به گوش می شنید.

Sacred plumeriaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin