دستی توی موهای کوتاه طلایی و نرمش کشید. تازه از حموم اومده بود و خیس بودن؛ همین باعث شد قطرات اب به اطراف پاشیده بشه.
ابمیوهش رو با نی بالا کشید و به کاغذ زیر دستش نگاه کرد.
بالاخره راضیشون کرده بود تا حامی این همه سالش رو ببينه.
اینقدر برای دیدن اون مرد 36 ساله ذوق زده بود که ساعت سه ونیم نیمه شب بود و هنوز نتونسته بود بخوابه. هیچی از اون مرد نمیدونست.
فقط میگفتن قد بلندی داره و شونه هاش خیلی پهنه.
جونگین 16 سالش بود اما مثل پسربچههای 9 ساله، عاشق کارتون بابالنگ دراز بود و به همین خاطر و البته به خاطر قد بلند اون مرد و داستان زندگی خودش که بیشباهت به کارتون بابالنگ دراز نبود، این اسم رو بهش داده بود. خودکار رو از لای لبهای پفکی و سرخش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد." بابالنگ دراز عزیزم، سلام!
پسر کوچیکت برات این نامه رو مینویسه. به خاطر اینکه قرار ملاقات هفتهی بعد رو قبول کردید خیلی هیجان دارم و خیلی ممنونم؛ انقدر که نتونستم خودم رو کنترل کنم و این نامه رو ننویسم. توی مسابقات شنای مدرسه، اول شدم. میدونم هفتهی بعد قراره همدیگه رو ببینیم و میتونم اون موقع اینا رو بگم، اما الان میگم تا صحبتهام تموم شه و هفتهی دیگه چیزهای قشنگتری برای گفتن پیدا کنم.
خیلی دوست دارم پسری باشم تا شما بهش افتخار کنید.
میخوام دوسال دیگه که به سن قانونی رسیدم و من رو پیش خودتون بردید، باعث افتخارتون بشم و ازم تعریف کنید.
وقتی شنیدم گفتید هجده سالم که بشه من رو پیش خودتون میبرید، می خواستم پرواز کنم.
نمیدونم چطور تا هفتهی دیگه صبر کنم ... اصلا وقتی شما رو دیدم چطور خجالت کشیدنم رو کنترل کنم؟
میگم ... میتونم که بغلتون کنم مگه نه؟ حتما تا هفتهی بعد بهم بگید که میتونم یا نه.
اخه ... خجالت آوره اما من همهش شبها به این فکر میکنم که یعنی بغل کردن شما چه حسی داره؟
بعدش به این فکر میکنم وقتی بغلتون کردم چطور تا دفعه ی بعدیای که معلوم نیست چه زمانیه صبر کنم تا دوباره بتونم بغلتون کنم. بازم خیلی حرف زدم؟ همهش سعی میکنم کمتر حرف بزنم اما وقتی برای شما مینویسم انگار کلمات از دستم فرار میکنن و خودشون کاغذ میان. متاسفم اگه چشمهاتون رو به درد میارم. سعی میکنم از این به بعد کمتر حرف بزنم.
معلم انشامون میگه من پسر شیرینیام و نوشتههام قشنگه.
شما هم همین نظرو دارید؟
آه بازم حواسم پرت شد و خیلی حرف زدم. ببخشید، دیگه زیپ دهنم رو میکشم و ساکت میشم .
دوستدار شما : پسر کوچیک بابالنگ دراز ، کیم جونگین . "~~~~~~~~~~~~~~~
انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و با استرس گوشهی لبهاش رو جوید.
امروز، قرار بود بابالنگدرازش رو ببینه. کف دستهاش عرق کرده بود و مدام انگشتهای کشیدهش رو توی هم قفل میکرد.
" چرا نمیاد؟ "
" اون خیلی کار داره، بیکار که نیست. "
خودش پرسید و خودش هم جواب خودش رو داد.همونطور که به اطراف نگاه میکرد، با قرار گرفتن قامتِ مشکیرنگی، نگاهش رو آرومآروم بالا برد و ... فاک! این دیگه کی بود؟
انگار که مغزش رو خاموش کرده بودن و کلاً یادش رفته بود با کی قراره داره، پرسید:
- شما؟مرد خندهی کجش رو به رخ کشید و با انگشتهاش موهای طلایی جونگین رو بههم ریخت.
+ حالا دیگه بابالنگدرازت رو نمیشناسی جونگ؟فکرش رو هم نمیکرد یه مرد 36 ساله بتونه انقدر جذاب باشه!
یکه خورد و طوری به ضرب بلند شد که صندلی با صدای بدی افتاد.
دستپاچه خم شد تا صندلی رو برداره و همزمان معذرتخواهی کرد که مچ دستش اسیرِ انگشتهای قدرتمند مرد شد.
سوالی بهش نگاه کرد که با حرکت بعدی مرد، خشکش زد.
مچش رو کشید و جونگین توی بغلش افتاد. میتونست قسم بخوره نفسش بند اومده.تکخندهی مرد رو کنار گوشش شنید و اینبار دستهاش بود که دور تن ظریف جونگین پیچید.
+ سوال خودت بود، میتونی بغلم کنی یا نه؟ منم جوابش رو الان بهت دادم.دستهای پسر کوتاهتر، کنارش افتاده بود و نمیتونست لذتی که از این آغوش به وجودش سرریز شده رو انکار کنه. این اولینبار بود کسی اینطوری بغلش میکرد.
تا بخواد هضم کنه و دستهاشو دورش حلقه کنه، بابالنگدرازش عقب کشید و اشاره کرد که بشینه.
صندلی رو براش درست کرد و خودش روبهروش نشست.با کلی من و من، سوالی که همیشه میخواست بپرسه رو پرسید:
- میشه ... میشه اسمتونو بدونم؟تایِ ابروی مرد بالا پرید:
+ تو که نمیخوای پدرتو با اسمش صدا بزنی؟چیزی باعث شد از کلمهی "پدر" دلش بههم بپیچه و چشمهاش برق بزنه.
- پس ... پس چی صداتون کنم؟مرد به جلو خم شد و کمی از قهوهش نوشید، با شیطنت زمزمه کرد:
+ ددی جونگینا، ددی صدام کن.
YOU ARE READING
𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺 𝘓𝘰𝘯𝘨 𝘓𝘦𝘨𝘴
Fanfiction[ بابالنگدراز ] + تو که نمیخوای پدرتو با اسمش صدا بزنی؟ چیزی باعث شد از کلمهی "پدر" دلش بههم بپیچه و چشمهاش برق بزنه. - پس ... پس چی صداتون کنم؟ مرد به جلو خم شد و کمی از قهوهش نوشید، با شیطنت زمزمه کرد: + ددی جونگینا، ددی صدام کن. 𝘔𝘶𝘭𝘵𝘪...