Chapter 1: Winter

114 12 6
                                    

ووت فراموش نشه! :>
.........................................................................
دازای کتش را کمی محکم‌تر دور خود کشید. برخلاف اعتراض‌های بی‌پایانش، کونیکیدا او را به همراه آتسوشی در آن هوای منجمد کننده به ماموریت فرستاده بود و او نهایتا چاره‌ای جز پیروی از دستورات نداشت.
آتسوشی کنارش عطسه‌ای کرد و در حالی که با خجالت لبخند می‌زد، انگشتش را سمت بینی‌اش برد.
-امروز سرده، مگه نه دازای سان؟ اصلا حواسم نبود که یه شالگردن هم بیارم.
چهرۀ دازای حالت آزرده‌ای به خود گرفت و هم‌زمان که بازو‌هایش را بالا می‌آورد، شانه‌ای بالا انداخت.
-بدون شک هوا سرده، آتسوشی کون. ولی نه به سردی قلب کونیکیدا.
هنگامی که باد از کنارشان گذشت، دازای لرزید.
-ما رو تو همچین روزی می‌فرسته به ماموریت...
دازای همچنان به نالیدن ادامه داد.
-این کار خیلی ظالمانه‌ست.
آتسوشی در جواب شکایت‌های مداوم ارشد خود، آهی کشید.
-آتسوشی کون، راستش رو بخوای، امروز نمی‌تونست بدتر از این بشه...
حین راه رفتن، صدای دازای با برخوردش به کسی، ناگهان قطع شد.
یک شخص ریزجثه که کلاهی به سر داشت، مقابل دو کارآگاه ظاهر شد.
-اینجا رو. مدیر اجرایی کوچولوی مافیای بندر. انقدر کوچیکی که حتی با وجود اون کلاه ضایعت هم نمی‌تونستم ببینمت، چویا.
پسر مو خرمایی انتظار داشت متقابلا انبوهی از توهین‌ها را بشنود، زیرا هم به قد و هم به کلاه چویا توهین کرده بود؛ اما پاسخی دریافت نکرد.
چویا برای لحظۀ کوتاهی ایستاد و سرش را سمت دازای چرخاند.
چشم‌های تافی‌رنگ دازای زمانی که ظاهر فیزیکی چویا را دیدند، گشاد شدند. موهای قرمز مدیر اجرایی که معمولا می‌درخشیدند، درخشندگی خود را از دست داده و به طرز شلخته‌ای روی صورتش افتاده بودند. چشم‌های آبی چویا که وقتی به او خیره می‌شد و قدرت سهمگین یک طوفان اقیانوسی را به رخش می‌کشیدند، دیگر نشانی از شخصیت پرشورش نداشتند.
چویا پس از اینکه نگاه کوتاهی رد و بدل کردند، از آنجا دور شد و دازای آهی کشید. آتسوشی با سردرگمی صحنۀ مقابلش را تماشا کرد. سپس نگاهی به ارشدش انداخت و متوجه نشانه‌ای از نگرانی در چهره‌اش شد.
-دازای سان؟
صدای آتسوشی، رشتۀ افکار دازای را پاره کرد.
-هوم؟
-مشکلی پیش اومده؟
مرد مو خرمایی لبخند نشاط‌ آوری زد و سرش را تکان داد.
-به هیچ وجه، آتسوشی کون.
دازای کششی به بدنش داد و چند قدمی از آتسوشی جلو زد.
-بهتره عجله کنیم و قبل از اینکه من تو این هوا از سرما یخ بزنم و بمیرم، ماموریت رو تموم کنیم. شاید خودکشی رو دوست داشته باشم، ولی به هیچ‌وجه نمی‌خوام با تحمل درد ناشی از منجمد شدن بمیرم~
آتسوشی قبل از دنبال کردن کارآگاه قدبلندتر، سرش را به پهلو کج کرد. حتی بعد از گذشتن این همه مدت، نمی‌توانست کامل بفهمد که در سر مرد مو خرمایی مرموز چه می‌گذرد. آتسوشی سرش را تکان داد. به هر حال، بهتر بود که دازای را زیر سوال نمی‌برد.
***
ماموریت نسبتا ساده بود و دو کارآگاه آن را به راحتی به پایان رساندند. اگرچه در طول ماموریت، به نظر می‌رسید دازای در افکار خود غرق شده بود و تنها زمانی واکنش نشان می‌داد که آتسوشی بارها نامش را صدا زده باشد. آتسوشی انتظار داشت دازای بعد از آن همه شکایت راجع به سردی هوا در تمام مدتی که بیرون بودند، بی‌درنگ به دفتر بازگردد.
اما در کمال تعجب، دازای به او گفت که تنها به دفتر برگردد. دازای وقتی نگاه سردرگم پسر جوان‌تر را دید، توضیح داد.
-تازه یادم اومد چیزی هست که باید بررسی‌اش کنم.
-ولی دازای سان...
کارآگاه بزرگتر تکانی به آتسوشی داد.
-بهتره عجله کنی وگرنه کونیکیدا کون دوباره عصبانی می‌شه~
آتسوشی با یادآوری عصبانیت کارآگاه بلوند، منقبض شد و سمت آژانس دوید تا گزارش ماموریت را به کونیکیدا بدهد.
دازای با تماشای رفتن شاگردش، نخودی خندید و منتظر ماند تا کارآگاه جوان‌تر کاملا از دیدش خارج شود و سپس تنهایی به راهش ادامه داد.
***
صدای در زدن، برنامه‌های چویا را برای گذراندن یک بعد از ظهر آرام، بهم ریخت. چویا ناله‌ای کرد و پتو را روی سرش کشید؛ به امید اینکه شخصی که سعی دارد او را اذیت کند، متوجه این اشاره شود و او را تنها بگذارد. این فقط یک فکر خوشبینانه بود اما با این حال تلاشش را کرد.
طولی نکشید که صدای باز شدن قفل به گوش چویا برسد و آن مزاحم داخل آپارتمانش شود.
چویا بدون اینکه پتو را از سرش بکشد، داخل پتو غرید.
-به زور وارد خونۀ مردم شدن جرمه، دازای.
صدای نشاط‌ آور دازای، در فضای خالی اکو شد.
-بیا بیرون~
-این روش درستی برای خوش‌آمدگویی به کسی که اومده ملاقاتت نیست، چویا~
-من ازت نخواستم که بیای و آزارم بدی، دازای.
چویا می‌توانست صدای قدم‌های دازای را بشنود که نزدیک‌تر می‌شدند. انرژی سر و کله زدن با شوخی‌های خرکی مرد مو خرمایی را نداشت، پس فقط حضورش را نادیده‌ گرفت.
-چوووووووویاااااااااااا~
دازای پشت سر هم، با صدای کودکانه‌ای نالید. چویا دیگر نمی‌توانست آزار و اذیت او را نادیده بگیرد و بالاخره پتو را از رویش پایین کشید.
چویا در حالی که به دازای خیره شده بود، دندان قروچه‌ای کرد.
-چی می‌خوای دازای؟
دازای همچنان که چهرۀ بانشاطش را حفظ کرده بود، لبخندی به او زد.
-آخرین باری که خوابیدی، کی بود؟
چشم‌های چویا از شنیدن آن سوال ناگهانی، گشاد شدند، ولی زود سرش را به سمت دیگری چرخاند.
-تچ! به تو ربطی نداره دازای.
-چویا.
دازای دست‌هایش را دور کمر باریک مدیر اجرایی گذاشت و او را نزدیک‌تر کشید. چشم‌های فندقی‌اش بی‌صدا چویا را به چالش می‌کشیدند.
دازای می‌دانست که چیزی درست نیست. چویا مثل همیشه عصبانی نبود و حتی وقتی سعی کرد وارد آپارتمانش شود، مقاومت فیزیکی نشان نداد. اگرچه، با توجه به این نکته که چویا تمایلی به اشتراک گذاشتن احساساتش با دازای نداشت، مطمئن نبود که چویا مشکلش را با او مطرح کند. جایی در اعماق وجودش، از اینکه در روزهای مافیایی‌اش، شریک سرد و بی‌احساسی برای چویا بود، احساس پشیمانی می‌کرد. رفتار سردش باعث شده بود چویا در برابرش، احساسات خود را به بهترین شکل ممکن، مهار کند.
یاقوت‌های کبود با نافرمانی به او خیره شدند. چویا پا پس نکشید.
-چیه؟
چویا پرسید، اما صدایش قدرت همیشگی‌ را نداشت.
دازای نزدیک‌تر شد و به آرامی، گازی از گوش چویا گرفت.
-چرا راستش رو بهم نمی‌گی؟
چویا در حالی که آن شکنجه‌های قلقلک‌دهنده را تحمل می‌کرد، نفس باصدایی از سر عصبانیت بیرون داد، اما سرانجام تسلیم شد. زیر لب زمزمه کرد.
-فقط یه روز...
کارآگاه نفسش را کنار گوش چویا آزاد کرد و باعث شد مرد مو قرمز نفس هولی بیرون دهد. تاریکی فضا یادآور روزهای مافیایی او بود که در چشم‌های مو خرمایی رخنه کرده بود.
دازای در حالی که لب‌هایش تنها چند سانتی‌متر از گوش چویا فاصله داشتند، نفسی بیرون داد.
-دروغگو.
مدیر اجرایی که از عصبانیت سرخ شده بود، دازای را با هر دو دستش هل داد.
-خیلی‌خب باشه. چند روزی میشه.
رنگ تیرۀ چشم‌های دازای با شنیدن آن پاسخ صادقانه، محو شد و کامل سمت چویا برگشت.
-چویا، تو واقعا نیاز داری بیشتر بخوابی.
مدیر اجرایی آه عمیقی کشید.
-نیازی نیست تو بهم بگی دازای...
-راستش، تو همین الان میری که بخوابی.
-صبر کن، چی...
چویا قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، دازای او را بلند کرده و روی شانه‌اش انداخته بود. دازای اعتراض و توهین مدیر اجرایی ریزه میزه را نادیده گرفت و او را نه چندان آرام، روی تخت انداخت.
-چویا، اگه سعی کنی بلند شی، به تخت می‌بندمت تا مجبورت کنم کمی بخوابی.
چویا با عصبانیت نگاهش کرد.
-مثل همیشه کینکی هستی، مگه نه دازای؟
مو خرمایی فقط لبخند زد و چشمکی تحویل چویا داد.
-خب تو باید بر اساس تجربۀ دست اول بهتر بدونی، چویا~
مدیر اجرایی ریزجثه به طرزی سرخ شد که رنگ گونه‌هایش تندتر از رنگ موهایش شدند. چویا ملحفه‌های دم دست را روی سرش کشید و زیر آن همه پوشش، مخفی شد.
-خفه شو و گمشو بیرون تا بتونم تو آرامش بخوابم.
مو خرمایی «شب بخیر»ی زمزمه کرد و بی‌صدا از اتاق خارج شد.
***
از آنجایی که کار زیادی سر مو خرمایی و باقی اعضای آژانس ریخته بود، ملاقات دازای با چویا خیلی زود فراموش شد. با توجه به وفاداری چویا به مافیا، دازای این ملاقات را به عنوان موردی از تلاش بیش از حد، کنار گذاشت؛ چیزی که اغلب حتی قبل از اینکه چویا یک مدیر اجرایی شود، رخ می‌داد. دازای هیچ تعجب نمی‌کرد اگر عادت کله قرمز با توجه به افزایش مسئولیتش و ترقی مقامش در مافیا، بدتر شده باشد.
اخلاق کاری مفرط چویا، او را یاد کونیکیدا انداخت و در حالی که به صندلی تکیه می‌داد، لبخندی بر لبش نشست. با توجه به آزار و اذیتی که آن دو از جانب دازای تحمل می‌کردند، به احتمال زیاد خوب باهم کنار می‌آمدند. آتسوشی در حالی که دازای همچنان به صندلی‌اش تکیه داده بود و در افکارش سیر می‌کرد، وارد اتاق شد.
-وقتشه که بریم، دازای سان.
مو خرمایی آهی کشید و از جایش بلند شد. ماموریت امروز شامل همکاری با مافیای بندر می‌شد و او از اینکه مجبور بود با هر دو شخص آکوتاگاوا و چویا همکاری کند، احساس جالبی نداشت. دازای حالت آزرده‌ای به چهره گرفت.
آتسوشی متعجب نگاهش کرد.
-دازای سان؟
دازای لبخند بانشاطی تحویل شاگردش داد.
-بزن بریم، آتسوشی کون~
***
دو کارآگاه به محل تعیین‌شدۀ ملاقات رسیدند، جایی که یک شخص شنل‌پوش منتظرشان بود.
دازای اشاره کرد.
-همیشه اونی هستی که زودتر از همه میاد، مگه نه آکوتاگاوا؟
آکوتاگاوا قبل از اینکه سمت آنها برگردد، دو بار سرفه کرد، اما تمایلی برای صحبت با هیچ یک از دو کارآگاه نشان نداد.
این رفتار عجیب، دازای را گیج کرد. معمولا شاگرد قبلی‌اش از دازای می‌خواست تا او را با مبارزه‌ای مواجه کند و بدین وسیله قدرتش را به دازای ثابت کند تا دازای او را به رسمیت بشناسد، و یا به آتسوشی توهین می‌کرد.
توهین...چشم‌های مرد بانداژی گشاد شدند.
-چویا کجاست؟
دازای پرسید.
-اون هم قرار بود ما رو ببینه.
آکوتاگاوا صورتش را برگرداند و جوابش را به قدری آهسته زمزمه کرد که دازای به زور آن را شنید.
-ناکاهارا سان تو بیمارستانه.
***
چویا با گیجی پلک زد و سعی کرد چشم‌هایش را باز کند. سرمی که به بازویش وصل شده بود و صدای ضربان قلبش که از مانیتور شنیده می‌شد، نشان می‌دادند که در حال حاضر در بیمارستان است. اما هرچقدر سعی کرد تا به یاد بیاورد که چرا بستری شده، بی‌نتیجه بود. تنها چیزی که از آن مطمئن بود، سردرد و خستگی شدیدی بود که به نظر می‌رسید تا استخوان‌هایش نیز نفوذ کرده باشد.
مدیر اجرایی در حالی که سعی داشت بنشیند، ناله‌ای کرد. ارزش تلاش کردن را نداشت، پس دوباره دراز کشید. کویو در حالی که نگرانی در چهرۀ زیبایش موج می‌زد، وارد اتاق شد. چویا بدون توجه به اینکه ماهیچه‌هایش از خستگی فریاد می‌زدند، ناگهان روی تخت صاف نشست.
-آنه سان.
کویو به او اشاره کرد تا استراحت کند.
-چویا حالت چطوره؟
چویا دوباره دراز کشید.
-خسته‌ام.
کویو لبخندی از سر همدردی زد.
-این اواخر خوب نخوابیدی مگه نه؟
چشم‌های آبی کم نورش به کویو خیره شدند.
-آنه سان، تو از کجا می‌دونی...
کویو کنار او رفت و تعدادی برگه کاغذ به او داد.
-اینا امروز اومدن.
کویو با چهره‌ای جدی توضیح داد.
چویا نگاه سریعی به برگه‌ها انداخت، سپس آهی کشید و آنها را کناری گذاشت. کویو به آرامی او را در آغوش کشید و چویا را مهمان عطر بهاری خودش کرد. چویا اعتراضی کرد. او دیگر بچه نبود، اما با دیدن دردی که در چشم‌های صورتی کویو مشهود بود، متوجه شد که این آغوش برای آرام کردن چویا نیست؛ کویو می‌خواست خودش را آرام کند.
***
خبر بستری شدن چویا برای دازای غافلگیرکننده بود، زیرا با وجود اخلاق کاری سفت و سختش، مدیر اجرایی ریزه میزه پیش از این، هرگز پایش به بیمارستان باز نشده بود. دازای خودش را مقابل آپارتمان چویا دید، در حالی که هنوز با خودش کلنجار می‌رفت که برگردد یا نه. مطمئن نبود که چویا مرخص شده باشد، با این حال کنجکاوی و نگرانی نهفته‌اش، دست پوشیده از بانداژش را حرکت دادند تا در بزند. مو خرمایی چند لحظه‌ای منتظر ماند. سکوت نشان‌دهندۀ آن بود که چویا هنوز مرخص نشده. چرخید تا برگردد، اما همان لحظه در باز شد و چویا با ظاهری نامرتب در چهارچوب در پدیدار گشت.
چویا دستی به موهای ژولیده‌اش کشید.
-کیه...
صورت چویا بلافاصله با دیدن دازای جمع شد.
-چو...
چویا در را به رویش کوبید.
-چویا! این خیلی دور از ادبه~
دازای پشت در نالید و به اذیت چویا ادامه داد و در همان حین شروع به شمارش ثانیه‌ها کرد تا چویا دوباره در را باز کند.
به محض اینکه شمارش دازای به صفر رسید، چویا دوباره ظاهر شد.
-چی می‌خوای دازای عوضی؟
چویا زیر لب زمزمه کرد. صدایش قدرت همیشگی را نداشت.
کارآگاه خیلی راحت از کنار مدیر ریزه میزه گذشت و داخل آپارتمان شد. زمانی که دازای داخل آپارتمان شده بود، متوجه شد که وضعیت فیزیکی چویا طی این چند روز بدتر شده.
کله قرمز دازای را نادیده گرفت و دوباره جلوی تلویزیون نشست. اینکه چویا به مزاحمت دازای پاسخی نداد، نگرانش کرد. معمولا آن مدیر بی‌اعصاب، چاقویش را سمت دازای پرتاب و تلاش می‌کرد تا با لگد دازای را از خانه‌اش به بیرون پرت کند. ولی چویا بی‌حرکت روی مبل ماند، به گونه‌ای که انگار ورود آن مزاحم به خانه‌اش اصلا مهم نبود.
دازای اطراف اتاق را بررسی کرد تا چیزی غیرعادی پیدا کند. کاغذهایی که روی میز ناهارخوری بودند، توجه او را جلب کردند.
-چویا این چیه؟
چویا طعنه زد.
-چرا خودت نمی‌خونی؟
-یا نکنه عشقت به خودکشی عقل از سرت پرونده و دیگه نمی‌تونی چیزی بخونی؟
با حس اینکه عادت چویا سر جایش برگشته، برای لحظه‌ای لبخند محوی روی لب‌های دازای شکل گرفت. اما با خواندن کاغذها، لبخندش سریع محو شد و چشم‌های فندقی‌اش با خواندن هر کلمه گشادتر و گشادتر شدند.
-چویا، این....
-دقیقا همون چیزیه که فکرش رو می‌کنی، دازای.
با خواندن دوبارۀ نام بیماری، کاغذهای آزمایش در دست دازای مچاله شدند.
ناکاهارا چویا
تشخیص: بی‌خوابی خانوادگی کشنده
......................................................................
یادداشت
سلام به همه!
تانیام و با ترجمۀ فیک معروف «بهاری بدون تو در راه است» اومدم :>
احتمالا براتون آشنا باشه چون بین فندوم وایرال شده.
امیدوارم که دوسش داشته باشین :>
منتظر نظراتتون هستم.
؟ با بیماری چویا هم تو چپترهای بعدی آشنا میشین.

A Spring Without You Is ComingNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ