Chapter 6: Spring

65 8 0
                                    

ووت فراموش نشه! :>
.........................................................................
در حالی که دازای از زیر ردیف‌های درختان گیلاسی که شکوفه داده بودند، می‌گذشت و به سمت پایین می‌رفت، پرندگان در درختان جیر جیر می‌کردند.
گلبرگ‌های صورتی کم‌رنگ مانند برف، با باد فرود آمدند و در مسیر او به شکل فرشی صورتی رنگ پهن شدند. دازای جلوی یکی از درخت‌ها ایستاد.
دستش را روی کنده‌کاری محو روی تنۀ درخت کشید. وقتی بچه بودند، برای سر به سر گذاشتن چویا به خاطر قدش، "مدیر اجرایی فسقلی" را روی درخت حک کرده بود؛ درست جایی که می‌دانست چویا قدش نمی‌رسد.
آن خاطره، لبخند خسته‌ای را روی صورتش نشاند. چویا اصلا به استفاده از موهبتش برای رسیدن به آن حکاکی فکر نکرده بود. در عوض، حسابی مشغول بحث با دازای شده بود که روزی قدش به قدری بلند می‌شود که دستش به آن برسد. دازای با علاقۀ خاصی، تک تک آن حروف را با انگشت‌هایش دنبال کرد. چویا هیچ‌وقت بلندتر از او نشد و واقعا یک مدیر اجرایی فسقلی باقی ماند. نمی‌دانست آن روزی که باهم به تماشای غروب رفته بودند و چویا به درخت‌های گیلاس اشاره کرده بود، این حکاکی را به یاد داشت یا نه.
مو خرمایی به پاهایش که به خاطر دولا شدن بی‌حس شده بودند، کششی داد. عکس کوچکی را که توسط حاشیۀ ساده‌ای قاب شده بود، از جیب کتش بیرون کشید و با دقت به پایین تنۀ درخت، تکیه داد. دازای بلند شد و لبخند غمگینی به عکس زد.
-تولدت مبارک، چویا.
قبل از اینکه به عکس برای آخرین بار نگاه کند و چشم‌هایش را سمت درخت‌های گیلاس برگرداند، مدتی جلوی آن درخت ایستاد. نسیم خنک بهاری موهایش را پریشان کرد و دازای چشم‌هایش را مالید. مسیرش را از سر گرفت تا به شهر برگردد.
دیگر خواب به آسانی قبل نبود.
.........................................................................
سلامی دوباره!
خب...امیدوارم که از این داستان لذت برده باشید(هرچند که تراژدی بود :_( سر ترجمۀ چپتر پنجمش خیلی ناراحت شدم)
اگه فیک انگلیسی قشنگی هم سراغ دارید، حتما بهم معرفی کنید. ترجمۀ این کار واقعا لذت‌بخش بود و دوست دارم بازم ترجمه انجام بدم.
مرسی که تا اینجا همراهی کردید~

A Spring Without You Is ComingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora