💫239👁

84 7 0
                                    

🔒پویا🔒

نرفتم سمت آشپزخونه و پشت در موندم.
با شنیدن حذف هاشون بغض کردم.
باورم نمیشد که بالاخره یه بزرگتر کنار عشقمون داشتیم که در آینده قطعا خیلی بهمون دلگرمی میداد!
مادر پارسا همیشه پر انرژی و باحال بود و ازش انتظار چنین درکی هم میرفت!

وقتی در اتاق یهویی باز شد هول کرده عقب رفتم اما یهو افتادم زمین.
هر دو خندیدن.
نگران و با لبخندی مصنوعی نگاهم رو به مادرش و خاله روشنا انداختم که دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
بلندشو ببینم شاه داماد!

با ذوق دستش رو گرفتم و بلند شدم که یهو بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و دم گوشم با ندای زیبای مادرانه اش لب زد:
از حالا تا پای مرگ پسرم رو به تو میسپارم...

کمی صورتش رو عقب برد و خیره به چشام لب زد:
همیشه مراقب قلب شیشه ای و ظریف پسرکم باش...هوم؟!

بغض کرده لب زدم:
با تموم جونم...تا ابد کنارشم خاله جون!

لبخندی با عشق زد و هر دومون رو توی بغلش کشید و روی سر هر کدوممون رو بوسید و گفت:
خیله خب گل پسرهای من الآن میخوام ببرمتون توی آشپزخونه و یه جشن سه نفره بگیریم با کیک مامان روشنا و بعد فوت کردن شمع و بریدنش و خوردنش باید بهم قول بدین که هیچ وقت دست های همدیگه رو ول نمیکنین!

با عشق به تک تک حرف هاش و کلماتی که بیان میکرد خندیدیم و راهی آشپزخونه شدیم!

انگار فکر همه جاش رو کرده بود!
انگار خیلی وقت بود داشت خودش رو آماده ی چنین روزی میکرد!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now