صدای قدم های خانومِ هادسون رو میشنوم.
میاد داخل ، غرغر میکنه و میره توی آشپزخونه.
چایی درست میکنه. مثل هر روز و هر شب.- شرلوک قرار نیست یکم به خودت برسی؟ موهای صورتت از سرت بیشتر شده. اگه بخوای میتونم مثل شوهرم برات ...
- فقط چای لطفا.میشینم روی مبل. مبلِ چرمِ خودم. قرار نبود جای دیگه ای هم بشینم.
کلافه ام. خستم و انگار تمام شب منو با چوب کتک میزدن.- امروز باید متفاوت به نظر بیای.
خانوم هادسون چایی رو میذاره جلوم. روی میزِ کوتاه.
- من پایین منتظرم. اگه نمیخوای با دیدنت وحشت کنه بیا.
اون میره و دوباره صدای کوبیده شدن پاهاش به پله توی گوشم میپیچه.
فنجون رو برمیدارم. چای سبز رو با بی میلی بو میکشم و اونو دوباره توی فنجون برمیگردونم.
بوی خاک و تعفن میداد. منظورم چایی نیست. اینجاست.
به حرف خانوم هادسون گوش میدم و میرم توی واحدش و اون با ماشین اصلاح قدیمیش صورتمو مرتب میکنه. از سر موهام کوتاه میکنه و اونا رو سشوار میکشه. با حس اینکه داره داماد رو پیرایش میکنه.
ازش تشکر میکنم. به واحدمون برمیگردم و حتی توی آینه نگاه نمیکنم. صورتم چیزی بود که همیشه پشت پلکام داشتمش.
روی مبل میشینم و پامو روی پام میندازم.
انتظار میکشم. چندین ساعت انتظار میکشم و عقربه های ساعت با هم مسابقه میذارن.
صدای کوبه ی در بلند میشه. خانوم هادسون درو باز میکنه و با لستراد احوال پرسی میکنه. اون هم با خوشرویی جواب میده و مطمئنم مشغول بغل کردن همدیگه ان.
خانوم هادسون سکوت میکنه. در کمال تعجب.
اون اسم جان رو با بغض صدا میزنه و من صدای تند تر شدن قدم هاشو میشنوم. ولی بلند نمیشم. هیچوقت قرار نبود از جام بلند شم.
یکم طول میکشه تا خانوم هادسون دست از گریه و زاری و قربون صدقه ی جان رفتن برداره.
صدای تق تق میشنوم.
لستراد تنها نیست. چند نفر همراهش بودن و انگار به حمل یک چیز سنگین کمک میکردن.
گِرگ سرشو داخل اتاق میاره و منو میبینه. اون لبخند میزنه.- هِی شرلوک.
فنجون چای رو برمیدارم. از ظهر مونده و مثل جنازه سرد شده.
خودمو مشغول نوشیدن جلوه میدم.- سلام.
اون جا میخوره. انتظار نداره اینقدر سرد رفتار کنم. اون انتظار گرم گرفتن داره و من تا وقتی برام سرگرمی ای نیاورده باشه دلیلی برای این نمیبینم.
چشمامو میبندم و جرعه ی یخ کرده رو فرو میبرم. صدای کشیده شدنِ چیزی به سطح چوبی اتاق رو میشنوم.
لستراد به همراهانش اجازه ی رفتن میده. اونا میرن و هوای اتاق کمی سالم تر میشه.- به من گوش کن.
لستراد کنارم میشینه. روی همون مبل قرمز رنگ.
- امم.. نمیدونم چجوری شروع کنم. ولی اون نیاز به تو داره.
- قبلا هم همینطور بود.فنجون رو توی نعلبکی میکوبم . محتویاتش روی سطح یخ کرده ی چوبی میریزن و از دست میرن.
لستراد لبشو با زبون مرطوب میکنه. دنبال کلمات میگرده و نمیخواد دوباره واکنش بدی از من ببینه.
YOU ARE READING
I see a galaxy in his eyes ( johnlock )
FanfictionJohn can no longer talk and come with me. But I always have him by my side; In the police station, kitchen and street and even in a taxi. Status: single part, finished