♡part 1♡

121 32 13
                                    

کیلید رو چرخوند و مطمعن شد در قفل شده..
برای اخرین بار نگاهی به شیشه های تاریک مغازش کرد و با گذاشتن دستاش تو جیبش برگشت و سمت خونش حرکت کرد...
هوا خوب بود و ترحیج میداد بجای گرفتن تاکسی قدم بزنه..
هوای سئول داشت سرد میشد و میتونست بخار دهنشو توی هوا ببینه...
خیابون ها از بارون خیس بودن و بخاطر نم نم کم بارون باید کلاه بارونیشو روی سرش میذاشت تا موهای طوسی رنگش خیس نشن..

از خیابون ها گذشت و وارد کوچه شد..
مشغول رد شدن از یه کوچه بود که صدایی توجهشو جلب کرد..
صدایی مثل ناله..
اروم سرشو چرخوند و با کوچه بن بست تاریکی کنارش مواجه شد..
با تامل کمی نزیکتر شد: کسی اینجاس؟

صدای میویی اومد..
باشنیدن صدای اروم ناله گربه دلش سوخت و وارد کوچه شد..
محتاط جلو رفت...
اون گربه قطعا تو این سرما یخ میزد..
کمی جلوتر رفت و ناگهان نور تیربرق بالا سرش روشن شد و مینهو تونست تصویر ضعیفی از جلوش ببینه..
بچه گربه ای جلوی پاش بود..
کنار جسمی جمع شده..
متعجب شد..
ادم بود؟!

جلوتر رفت و نزدیک جسم شد..
پسری با قد و قواره کوچیک توی خودش جمع شده بود و به دیوار تکیه داده بود..
هودی مشکیش که کلاش روی سرش بود کاملا خیس شده بود..
صدایی ازش در نمیومد و به نظر میومد صدمه دیده..

گربه کوچیک دوباره خودشو به پسر مالید و میوی ضعیفی کرد..
نزدیک شد و دستشو رو شونه پسر گذاشت و اروم تکون داد: هی..
حرکتی نکرد..
بنظر بیهوش بود..

کمی محکم تر تکونش داد: هی پسر!..
وقتی باز حرکتی ازش ندید دستشو سمت دستش برد و نبضشو چک کرد..
نبض داشت..
نفس اسوده ای کشید..
بلند شد و اروم پسرو روی کولش انداخت..
با پریدن روی کولش جا به جاش کرد و برخورد چیزی به کفششو حس کرد..
سرشو پایین اورد و دید گربه کوچولو خودشو به بوتش میمالوند..

اهی کشید و خم شد و گربه رو با یه دست گرفت و توی جیب بارونیش گذاشت..
گربه کوچیک توی جیبش چرخی زد و سرشو بیرون اورد و به مینهو نگاه کرد و میویی کرد..
اهی کشید و با انگشت سر گربه رو نوازش کرد که باعث شد چشماشو ببنده..
پسره ناشناس رو روی کولش جا به جا کرد و سمت خونش راه افتاد..
_______________________________________
جسم سیاه پوش رو اروم از روی کولش روی تختش گذاشت و تلاش کرد نسبت به ملافه های خیس شدش بی تفاوت باشه..
پیرهنی از تو کمدش دراورد و روی تخت انداخت و گربه رو از توی جیبش دراورد و روی لباس گذاشت و جوری که سعی کرد جدی بنظر بیاد انگشته اشارشو سمت موجود کوچولو که با کنجکاور نگاش میکرد گرفت و محکم گفت: تکون نخوریا!..
تنها جوابی که گرفت میوی اروم گربه بود که به عنوان باشه درنظر گرفتش..

بارونیشو دراورد و روی صندلیش گذاشت و سمت اشپزخونه رفت..
واقعا خوشحال بود که خانوادش امشب خونه ی هیونگش میمونن..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Strange ObtrusiveWhere stories live. Discover now