پول

2 0 0
                                    

- مامان، پسره دوقرون نمی‌ارزه، حتما نمیتونه تمبونشو بکشه بالا اومده خواستگاری من؟ آدم مگه برای ازدواج قحطیه که باید با اون ازدواج کنم؟

کلافه هوفی کشید و درحالی‌که نگاهش به تلویزیون بود، گفت:
- دختر، عقل داری توی سرت؟ خانوادشون پولدارن! ازدواج با این پسر یعنی نونت تو روغنه. من به فکر آیندتم.

کل فکر و ذهن مامان پول بود، اصلا به فکر آینده‌ی من نبود. برای خودش می‌برید و میدوزید. آدم شیادِ علاف، آدمِ زندگیه؟

زیر چشمی به چهره‌ی بی‌خیال مامان انداختم که پا روی پا انداخته بود و به تماشای فیلم مورد علاقه‌اش پرداخته بود.

حیف ِبابا که کل عمرش سرکاره و سالی یبار می‌بینمش بعد مامان من پی یللی و تللی خودشه و دستی دستی آینده‌ی بچشو خراب می‌کنه.

قلنج انگشتام رو شکوندم و گفتم:
-مامان، طاها آدم درستی نیست، کل زندگی‌اش رو به دختر بازی وقف کرده و اصلا نمی‌تونه یک زندگی و اداره کنه، لطفا به فکر باش.

عصبی شدنش رو دیدم،  اخم‌هاش رو در هم کرد و کنترل تلویزیون رو به سمتم پرت کرد و گفت:
- د دختره‌ی بی عقل، من به فکر توام که مثل من پاسوز بابای بی‌پولت نشی و تو پول غرق بشی و دقدقه‌ات به دست آوردن یک قرون پول نباشه، بد کردم؟

بعد محکم کوبید رو دستش و گفت:
- این دست من نمک نداره.

چرا نمی‌فهمید و درک نمی‌کرد؟ دقدقه‌ی من پول نیست. من به محبت و عشق نیازدارم نه پول. همه که مثل خودش گدایی پول رو نمی‌کنن.

اخم‌هام رو توی هم بردم و با غضب گفتم:
- بسه مامان، من به پول نیاز ندارم، من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه دارم نه طاهای مارموز.

مامان از رو مبل بلند شد و به طرفم قدم برداشت و با عصبانیت گفت:
- دهنت رو ببند و گمشو توی اتاقت، من صلاحت رو میخوام احمق، فردا میایند خواستگاری‌ات، همین که گفتم.

کاسه‌ی صبرم پر شد و توانم رو از دست دادم، صدایم بالای‌بالا رفت و گفتم:
- بسه، نمی‌تونی برام تصمیم بگیری، خیر سرم ۲٠ سالمه. به خودم مربوطه با کی ازدواج می‌کنم با کی نمی‌کنم.

نفهمیدم چی‌شد اما صدای سیلی زدن مامان به من توی خونه پخش شد و گونه‌ام سوخت. من رو زد؟ به‌خاطر طاها حتما. با بغض بهش خیره شدم.

- صدای نکره‌تو ببر احمق. برو توی اتاقت تا من نگفته‌ام نیا بیرون. یالا.

لبخند تلخی زدم و به سمت اتاق کوچیکم دویدم. در اتاق رو محکم بستم و پشت در تکیه دادم. هنوز صورتم می‌سوخت.

بغضم ترکید و قطرات اشک بود که از چشم‌هام پایین می‌اومد. چرا مامان من اینطوری شد؟

اگه ماهم وضعمون خوب بود و دستمون به دهنمون می‌رسید، الان بابام سر خونه زندگیش بود و مامانم من رو به هر ننه قمری پاس‌کاری نمی‌کرد.

صدای در بلند شد که  ...  .

تمامِ‌ وجود منWhere stories live. Discover now