«چیزی نیست.» دست روی دستت میذارم که آروم و قرار بگیری. انگشتای مردونهت رو با دستم بغل میگیرم و میون سیاهِ شب، یه لبخندِ آروم به برق توی چشمات هدیه میدم تا باور کنی که خوبم و چیزی نیست.
«بهم دروغ نگو. حتی نمیتونی صاف بایستی. اون اتومبیل بهت آسیب زده. باید ببرمت بیمارستان.»
«من واقعا خوبم جون.» دستتو فشار میدم و لبخندم قویتر میشه.
«پس بذار یه نگاهی بندازم.»
من این جا روی تختمون دراز کشیدم و تو زیر نور ضعیف چراغ خواب، ژاکتمو میزنی بالا. نمیشه جلوی تو و دلواپسیت ایستاد. تا مطمئن نشی چی شده دست بر نمیداری. پس بهت اجازه میدم بافت ژاکتمو بالا بدی و تمام کبودیهای روی تنمو ببینی.
تیکتاکِ ساعتِ بالای تخت میشه تنها صوتِ توی اتاق. میون نیمهروشنِ شب از تنِ چوبیِ ساعتمون درمیاد و میون ما میپیچه. میون تویی که با فک منقبض به بدنم خیره شده و منی که دلنگرانِ حالِ توئم. این حس آشنای توی چشماتو خوب میشناسم. حسِ لعنتیِ گناه. سرزنش. تکرار خط آشنایِ قصهمون. جیمین آسیب میبینه و نامجون کوزهی سرزنشها رو روی سر بیگناه خودش میشکونه.
«این-»
صدات سنگینه و یه چیزی نمیذاره این صدای بم از گلوت در بیاد. یه غدهی دردناک اون جا گیر کرده و داره آزارت میده: «کارِ سوبیانه، مگه نه؟»
«جون، دوباره این کارو نکن.»
اون جا دراز کشیدم و به حلقهی براقِ اشک توی چشمت خیره شدم. بالای سرم نشستی و بازتابِ هلال ماه روی قابِ شیشهای چشمت تاب میخوره. میون اشکهایی که نمیخوام ببینم با چه حس گناه و سرزنشی از چشمای غمگینِ مرد من سرازیر میشن.
پس قبل از این که اشکی چکه کنه، دستتو به سمت خودم میکشم؛ میکشم که بیفتی توی آغوشم و تو انگار هیچ مخالفتی نداری. فرود میای میون بازوهام. عطر شیرین آشنا به سینهم هجوم میاره. نفست میکشم. قدر تمام شبایی که میخواستمت و نداشتمت. قدر تمام پشیمونیهایی که از سر گذروندم. قدر لحظه به لحظهی طاقتفرسایِ این جدایی چندماهه.
«تو هیچ گناهی نداری؛ هیچوقت نداشتی. سوبیان دیگه یه دختربچه نیست. یه آدم بالغ و بزرگه و باید مسئول اشتباهاتش باشه. میفهمی چی میگم؟ تو پدرشی اما قرار نیست گناه اونو گردن بگیری. تو شریک زندگی منی اما قرار نیست گناه منو گردن بگیری. دیگه بهت اجازه نمیدم خودتو زیر سرزنش و گناه خاک کنی.»
موهات معطره و من شیفتهی بوسیدن این نرمیِ خوشبوئم. پس میبوسمش. مرتب و آهسته. صداقت حرفامو حس کن. بین اشکهای داغی که از چشمات روی گردنم میافتن. معنی هر واژهم رو با قلبت درک کن و بذار خیسی چشماتو با لبام بردارم. بذار رد درد رو روی قلبت بوسهبارون کنم. آروم شو. میون دستای من آروم شو و مژههای نمناکت رو روی هم بذار. نفس بکش. بذار هُرم داغ هوا از بینیت روی گردنم بریزه. روی گونه و سینهم. میخوام حضورتو حس کنم. ذرهذرهش رو.
قطرههای گرم و غمگین با هر فرودشون قصهای برای گفتن دارن. قصهی دلتنگی. دلتنگیِ تو برای این خونه، برای این تخت، برای صحنه و برگههای دستنویسِ نمایش، برای نورِ تنبل و کمرنگِ ساعاتِ آخر تئاتر و دستههای گلی که مردم به سمتمون پرتاب میکردن. موی سرت رو میبوسم و قصهی غمت رو از این اشکهای داغ میخونم. میخونم که چه شبهایی بعد از برنامهی رادیو، تا خود صبح توی کوچههای خیس و بارونخورده راه میرفتی و به ما فکر میکردی. که ساعتها به مهتاب چشم میدوختی و روزای خوبمون توی ذهنت مرور میشده. به دستام فکر میکردی که همیشه سرد بودن و مال تو رو نیاز داشتن تا کمی حرارت بهشون برسه. تو میون آغوش من گریه میکنی، میلرزی و من با هر موج دردِ تو، یه دور میمیرم. سرت رو میبوسم، آهسته صدات میزنم و سفتتر نگهت میدارم.
دلت تنگ شده. برای بوی این خونه و برق جایزههامون. برای مهمونیهای بعد از بُردمون. برای تمام لحظات دونفره و غلیظمون. من و تو؛ روی یه زیرانداز پارچهای، بوی چمن، آسمون رو به تاریکیِ غروب، حباب طلایی چراغهای پارک، بوی شیرشکلات و طعم ملسِ شاتوتِ سرخ روی چیزکیکمون.
دلت تنگ شده؛ میدونم.
برای دوچرخهسواریای دونفرهمون کنار رودخونهی هان، برای رقصهای احمقانهمون توی آشپزخونه و غذاهایی که اگه غرق بوسیدن جیمینت نشده بودی، ممکن بود نسوزن و دور ریخته نشن.
«اشکالی نداره عزیزم.»
رها شو مردِ من. ببار.
درد و رنجت رو اشک کن و بذار هر قطرهش ژاکت منو خیس کنه. میدونم چی کشیدی. همه چیزت رو از دست دادی و توی انزوا فرو رفتی. دور از همه. دور از خونهی اولت؛ تئاتر. دور از بچههای گروه نمایش و دور از تمام تماشاچیهایی که به احترام تو و ذهن تو ایستاده دست میزدن. از همه فرار کردی. از من و تمام نمایشنامههامون. رفتی و کسی نفهمید هر شب با چه دلتنگیِ کشندهای به خواب میری. کسی نفهمید شورِ خیسِ پشت پلکت از چه رنجی بیرون اومده. کسی نفهمید تو هم به یه آغوش سفت و محکم نیاز داری و صدایی که توی گوشت بگه:«اشکالی نداره. کمآوردن اشکالی نداره. خستهشدن و بُریدن هیچ اشکالی نداره.»
گوشت رو میبوسم: «من پیشتم.»
و نمیدونم چه دارویی توی این جملهی کوتاه هست که لرزِ شونههات رو میخوابونه. نرمنرم آروم و قرار میاد به وجودت. نفست مرتب میشه و سرت سنگین. من پیشتم و درد کشیدن دیگه بسه؛ جای بالش، ژاکت من اشکهاتو به خودش گرفت و جایِ سرمای اتاق، بازوهای من دورت پیچید. من پیشتم، عذاب و دلتنگی بسه.
آروم میشی.
و میون دستهام به خواب میری.پیشونیت رو میبوسم:
«من پیشتم، از حالا همیشه پیشتم.»کنارت به خواب میرم.
و هلال مهتاب اون بیرون میتابه.
امشب شبیه یه لبخند شده.شبیه لبخندی که قبل از خواب روی لب من نقش بسته بود. کوچیک اما پر از نور.
.
.
.روزای خوب توی راهه.
دوست دارم چند چپتر از روزای آروم ناممین بنویسم و بعد داستان تموم بشه.به هر حال...
حتما آهنگ i felt guilty از Olafur Arnalds رو گوش بدید. پر از نامجونه.بازم با این چپتر گریهم گرفت.
عجیبه.
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...