" 𝑷𝒂𝒓𝒕 01 "

84 12 0
                                    

در تاریکی زاده و در آن جوانه زده! این برگ‌ها طاقت لمس گرم آفتاب رو نداشتن! به دمایی بالاتر از سرما عادت نداشت. حتی نوازش یک نسیم گرم هم میسوزوندش. مثل دراکولای خو گرفته با روشنایی مهتاب و سرمای شب‌های پر شده از سکوت و تنهایی. این کسی بود که به اسم "خودش" می‌شناخت. این، دلیلی بود که همیشه اون رو پس میزد. نگاهش کرد! درخشش لبخندش کور کننده بود. گرمای تو چشماش خورشید رو میسوزوند. اون آدم تنها کسی بود که تو کل زندگیش بهش لقب "خطرناک" داده بود:

-اوی دازای! واس چی این ریختی ماتت برده؟ زیباییم هوش از سرت پرونده؟

نمیدونست چرا، ولی طوری که وقتی مخاطبش میشد لبخندش به کل پر میکشید رو دوست نداشت. سهم اون از تمام اون روشنایی چهره‌ی تاریک و عبوسش بود و گمون میکرد این باید از خوش شانسیش باشه. در معرض تابش گرم و روشن اون قرار نگرفتن باعث میشد شرایط براش "امن" بشه:

-نه؛ فقط زیادی میدرخشی!

بدون زیادی فکر کردن بهش جواب داد و برخلاف چیزی که ممکن بود انتظار بره، چویا فقط صورتش رو از شاکی به خنثی تغییر داد:

-چیش! حتی این جمله هم وقتی تو میگیش شبیه تعریف بنظر نمیاد.

-چون نبود!

-معلومه که نبود.

لحن چویا چیزی شبیه ناراضی بود. از چی ناراضی بود؟ از اینکه اون یه تعریف نبود؟ چرا باید ناراضی باشه؟ دازای پوزخند زد:

-دوست داشتی یه تعریف باشه، چوویا؟

چویا برای چند لحظه با همون چهره‌ی جدی بهش خیره موند. نفسش رو فوت کرد و بدون هیچ حرفی روش رو از دازای برگردوند:

-قرار نیست این یه مکالمه‌ی ادامه دار باشه.

-از کی دلت نمی‌خواد یه مکالمه‌ی ادامه دار باهام داشته باشی چوویا-چان؟

-از وقتی فهمیدم حرف زدن با تو چیزی بجز هدر دادن اکسیژن نیست اوسامو-کون!

اخمای دازای به وضوح به هم دیگه گره خوردن. چشمهاش از خشم مرموزی پر شد. این حس که از شنیدن اسمش با اون لحن گرفته بود...این دیگه چه خشم تعریف نشده‌ای بود؟ میدونست عصبی شده ولی...دقیقا از چی؟ بدون اینکه خودشو بیشتر از اینا درگیرش کنه تمام شبهه‌هاش رو کنار زد و پشت سرش راه افتاد. هرچی بیشتر میگذشت گرمای درخشنده‌ی بیشتری از وجود اون تو زندگیش حس میکرد. هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر به این نتیجه میرسید؛ که باید...:

-...ازش دور بشم!

چند سال از اون تصمیم خاکستری گذشته بود. حتی نمیدونست درست بوده یا غلط. الان دیگه از خطر سوختن زیر نور مطلق لبخندش خبری نبود ولی این سرمایی که توش مونده بود هم حس سرمای همیشگی رو نمی‌داد. مرده‌تر از همیشه بود. بیشتر شبیه نفرینی بود که روز به روز همه چیز رو براش کدرتر میکرد. دنیا و تمام جزئیات و کلیاتش هیچوقت واسش قشنگ نبود. درواقع هیچ چیز تا بحال براش شبیه معنی واژه‌ی "قشنگ" جلوه نکرده بودن. وقتی به این واژه فکر میکرد، هیچوقت چیزی جلوی ذهنش نقش نمی‌گرفت. چیزی رو نمیتونست تشبیه کنه. هیچوقت نمیتونست بگه قشنگ مثل...؛ ولی، شاید...! شاید "قشنگ" رو میتونست به حسی که بهت دست میده وقتی داری بین مرگ و زندگی دست و پا میزنی تشبیه کنه. وقتی که مرگ درست کنارت ایستاده و داره با لبخند تو رو خیلی نرم به آغوش می‌کشه و تو پر میشی از آدرنالینِ وارد شدن به ناشناخته‌ترین پدیده‌ی جهان. ولی، بجز این، دیگه چی براش قشنگ بود؟:

" 𝐒𝐮𝐧, 𝐒𝐡𝐢𝐧𝐞! " « 𝑆𝑜𝑢𝑘𝑜𝑘𝑢 »Where stories live. Discover now