。⋆。˚ 𐀔 ˚。⋆。

50 8 1
                                    

𝑴𝒊𝒏𝒉𝒐:

به سمت دوتا اسبی که شاهزاده ها باهاشون اومده بودن دوییدم.
واقعا شاهزاده بودن مزیت های قابل توجهی داشت
به اسب شاهزاده دوم که رسیدم اروم نوازشش کردم باورم نمیشد که یه اسب سیاه چقدر میتونست زیبا باشه...
نگاه کردن و نوازش کردنش باعث میشد ارامش بگیرم
+اسب من مشکلی ایجاد کرده؟
وقتی برگشتم همون پسر سیاه پوشی که سوار اون اسب زیبا بود رو دیدم،شاهزاده ی دوم که بعد از 15 سال گروگان کشور همسایه بودن همراه برادر بزرگ ترش بالاخره برگشته بود به خونه اش
یکم شوکه شدم
سریع تعظیم کردم و توضیح دادم که مسئول اسطبل و اموزش سوارکاری ام تا سوتفاهمی پیش نیاد.
شاهزاده چند قدم جلو اومد و انتظار داشت من عقب تر برم ولی از جام تکون نخوردم تا فکر نکنه میتونه زیاد بهم امر و نهی کنه،حوصله بچه بازی یه اشراف زاده ی دیگه رو نداشتم.
لبخندی زد و دستی بین موهاش کشید
+بتای قدرتمندی به نظر میاید
نگاهمو به کفشام دادم و دلم نمیخواست باهاش ارتباط بگیرم،احساس خطر میکردم.
_عام...ببخشید سرورم، من باید به اسطبل رسیدگی‌کنم،خوشحالم که باهاتون وقت گذروندم
__________________________________________

𝑪𝒉𝒂𝒏:

از لحظه ای که ازم دور شد دستم رو روی اسب گذاشتم و سعی کردم درست فکر کنم.
بوی بدنش...
یه جوری انگار مور مورم کرده بود و منو به خودش جذب میکرد
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و نفس های پشت هم و عمیقی کشیدم
با خودم گفتم:
هی پسر اروم باش فقط...چه بوی خوبی میداد،بوی یاس وحشی
دلم میخواست دنبالش برم و تا میتونم عطرش رو نفس بکشم ولی میدونستم این کار درست و شایسته ای برای من نیست.
موهای اسبم رو نوازش کردم
و با گفتن این که" من قراره زیاد اینجا بمونم پس دوباره میبینمش"به خودم دلداری دادم.

__________________________________________

𝑴𝒊𝒏𝒉𝒐:

بعد از خوردن ناهار و راهی کردن اشراف زاده های از دماغ فیل افتاده برگشتم به اسطبل که ببینم همه چی سرجاشه یا نه.
قبل از این که وارد اسطبل بشم بوی عجیب و تندی که شبیه همون بویی بود که از اون اسب سیاه میومد حس کردم...
وارد اسطبل شدم و باز شاهزاده ی دوم رو دیدم که به دیوار تکیه داده و توی خواب و بیداریه
پس بازم بوی دارچین و این لعنتی؟
پس اسبش کجاست؟
چند قدم رفتم جلوتر و دوباره نفس کشیدم
این بو ماله اینه؟
چرا دارم بوش رو حس میکنم حتما توهم زدم.
چون اولین باری بود که بوی یکی دیگه رو حس میکردم داشتم ترغیب میشدم که بهش نزدیک شم و ناخوداگاه انجامش دادم و از شانس بدم توی دو قدم فاصله چشم هاشو باز کرد...
_ اههه،کی اومدی میخواستم سر به سرت بزارم یکم

با خودم گفتم
مگه چندوقته که همو میشناسیم؟
چقدر زود صمیمی شد
البته تعجب کردنم احمقانه بود چون همه ی افراد این قصر که مقام بالایی دارن فکر میکنن میتونن هر کاری میخوان با زیردستاشون بکنن

𝑾𝒐𝒏𝒅𝒆𝒓𝒘𝒂𝒍𝒍Where stories live. Discover now