。⋆。˚ 𐀔 ˚。⋆。

23 6 0
                                    

شاهزاده بود تا همینجاشم که باهاش غیررسمی حرف میزدم سرم رو به باد داده بودمو از طرفی...از طرفی،اون حس توجه رو دوست داشتم پس بی توجه بهش به کتاب خوندنم ادامه دادم،بالاخره خودش خسته میشد.
_________________________________________

𝑪𝒉𝒂𝒏:
اون همیشه...پرستیدنی بود
چه وقتی سوار اسب سفیدش بود و باد توی موهای ابریشمیش میچرخید
چه وقتی که باهام سرد برخورد میکرد
چه وقتی که توی فاصله ی کمی ازم نشسته بود و کتاب میخوند.
سعی میکردم با هر بهونه ی بزرگ و کوچیکی بهش نزدیک بشم
اون بوی لعنتی ...مطمئن بودم اون پسر ماله منه ولی نمیدونستم چرا اونقدر تردید داشتم و میترسیدم ناخواسته از خودم دورش کنم
با خودم گفتم:فقط انجامش بده کریس
چیزی که میدونی فقط ماله توعه رو به دست بیار، فقط اروم ببوسش
+مینهو؟
___________________________________________

𝑴𝒊𝒏𝒉𝒐:

با شنیدن صداش دوباره ارامشم بهم ریخت
سرمو برگردوندم تا یچیزی بارش کنم که با قرار گرفتن لب هاش روی لبم نفسم توی سینه ام حبس شد.
این چه موقعیتی بود؟
داشت منو میبوسید؟؟
خواستم سرمو عقب ببرم که دستش روی گونه ام قرار گرفت و شروع به مکیدن لب بالاییم کرد و اروم اروم سمتم اومد و چند لحظه ی بعد من روی زمین دراز کشیده بودم و اون روم خیمه زده بود.
حسی که داشتم شبیه چیز تازه ای نبود...
انگار سالها منتظر تجربه کردن همچین لحظه ای بودم این یعنی اون واقعا آلفای من بود؟
برای فکر کردن جدا موقعیت بدی بود
لب هاش اروم روی لب هام حرکت میکردن و داشتم کامل داشتم تسلیمش میشدم...
تمام سلولای بدنم داشتن برای لمس شدن توسط اون الفا التماس میکردن.
ضربان قلبم جوری بالا بود که حس میکردم الان قفسه سینه ام از هم باز میشه...
دمای بدنم با هر حرکت لب هاش بالاتر میرفتن، نمیتونستم حتی یک اینچ تکون بخورم و اعتراضی کنم و از طرفی خجالت میکشیدم کاری کنم که مبادا اشتیاق زیاد خودمو نشون بدم .
یکم انرژی توی خودم جمع کردم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم تا از چیزی که داشت اتفاق میوفتاد فرار کنم ولی کریس بر خلاف چیزی که انتظار داشتم نه تنها عقب نکشید بلکه این دفعه صورتش رو توی گردنم فرو کرد و نفس های عمیقی کشید.
با بر خورد بازدمش به پوست گردنم حالم بدتر میشد و داشتم کنترل خودمو از دست میدادم.
بینی ایش رو روی رگ گردنم کشید که ناخود اگاه باعث شد دستامو بالا بیارم و به اولین جایی که از بدنش که دستم بهش میرسید چنگ بزنم .
داشت چه اتفاقی میوفتاد؟
چرا دلم میخواست التماسش کنم که مارکم کنه و این بازی لعنتی تموم شه؟

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Mar 09 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

𝑾𝒐𝒏𝒅𝒆𝒓𝒘𝒂𝒍𝒍Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz