امروز روز من است هوا مثل همیشه پاریسی است مامان دارد به گل های تو باغچه اب میدهد و منم دارم به محبوب ترین بخش زندگیم یعنی برج ایفل نگاه می کنم ولی امروز یه فرقی با روزای دیگر دارد بابا هنوز به کلاس نرفته است مامانم منو بیدارم نکرده است
از روی تختم بلند شدم صورتم رو شستم و به طرف میز نقاشیم رفتم امروز یه چهره زیبا تر از برج می کشم شاید با گل های خار دار رز پرش کنم
بعد 30دقیقه صدای مامان بلند شد: ملودی ملودی تو حاظری
صبر کن ببینم برای چی باید حاظر باشم امروز امروز روز تولدم است از 12سالگی منتظر این روز بودم بالاخره می توانم یه بلیت برای نیویورک بگیرم و اونجا بالاخره تیلور رو خواهم دید من ازش می خوام که اهنگfifteen رو برام بخونه دوس دارم اندرو هم باهم با خودم ببرم و اون موقع که می خونه
fifteen somebody tells the love you
and you gonna believe them
بهش نگاه کنم اونم لبخندی بزند و دستم را بگیرد
بابا قهوه رو خورد و داد زد: ملودی اونقدرا هم که به نظر می امد مشتاق نیستی !!!
من توی دلم گفتم می ترسم و واقعنم می ترسبدم هیچ چیز مثل رویام نباشد بلند گفتم: الان میایم
یه لباس صورتی پف پفی پوشیدم ربانی که مامانم از مغازه مامان اندرو خریده بود به سرم بستم و یه کت سفیدم را پوشیدم
بابام اماده شده بود قرار بود بعد از خریدن بلیت با اون به کلاس ویالون برم و سومین سازم یاد بگیرم
به بابا قول داده بودم همون طور که اون به قولش عمل کرد و از 12سالگی تا الان بهم مقداری پول برای بلیت داد تا جمع کنم و به رویام برسم