امروز شنبه بود پس کار خاصی نداشتیم فقط باید به تالار نیلوفر میرفتیم تا اگه مهمونی اومده بود اونجا باشیم.
شلوارک لی که تقریبا تا زیر زانوم بود رو پوشیدم و سمت تالار رفتم.
فلیکس تا منو دیدم به سمت خودش کشیدم و روی صندلیای اخری نشستیم.
گفت: بالاخره اومدی! منتظرت بودم.
_ببخشید فلیکس. شب طولانی داشتم و خوابم برد.
فلیکس با ذوق بهم نگاه کرو: شلوارکت محشره.
_میدونم. هیچوقت چیزی به این خوبی نداشتم.. ببخشید که منتظرت گذاشتم. درمورد چی میخواستی حرف بزنی؟
فلیکس مکث کرد و لبشو گاز گرفت: درواقع الان که فکرشو میکنم شاید بهتر باشه بهت نگم. بعضی وقتا یادم میره ما رقیبیم.
رازی درباره مینهو داشت..باید بدونم.
_فلیکس میدونم چه حسی داری. بهنظرم ما میتونیم واقعا دوست صمیمی باشیم. نمیتونم بهت به عنوان دشمن نگاه کنم. منظورم رو که میدونی؟
فلیکس: اره. بهنظر من تو خیلی دوست داشتنی هستی. منظورم اینه که احتمالا برنده میشی..
وقتی اینو گفت لحنش ناامید بود. خیلی جلو خودمو گرفتم تا از خنده همونجا پاره نشم.
فلیکس: البته. هرچی دلت میخواد بگو.
_من خبر ندارم کی تو این رقابت برنده میشه. هرکسی میتونه. ولی اینو میدونم که قرار نیست من باشم. میخوام تو اون فرد باشی. تو مهربون و بخشندهای به نظرم پرنس خیلی خوبی میشی. صادقانه میگم.
زمزمه کرد: بهنظر من تو باهوش و جذابی توهم پرنس عالیای میشی..
لبخند زدم و سرمو خم کردم. نظر لطفش بود که اینجوری فکر میکنه..ولی من کلی عیب تو خودم میدیدم. رفتارم عامیانه بود نمیتونستم رئیسطور رفتار کنم یا مطیع قوانین باشم. شجاع هم نبودم تازه بداخلاقم بودم.
لبخند زد و به اطراف تالار نگاه کرد تا کسی ما رو نبینه: من و مینهو قرار ملاقات داشتیم.
_واقعا؟!
خیلی ذوق زده شده بودم.
فلیکس: یادداشتی برای خدمتکارام فرستاد و پرسیده بود میتونه روز پنجشنبه منو ببینه. منم یادداشتی براش نوشتم و گفتم که میتونه. وای خدا انگار میتونستم بگم نه. اومد منو همراهی کرد اطراف قصر پیادهروی کردیم بعد بحث فیلم اومد وسط و فهمیدیم که فیلمای موررعلاقه ای داشتیم پس رفتیم طبقه پایین که زیرزمین بود. اون پایین سالن سینما رو دیدی؟
_نه.
_وای عالی بود! صندلیها پهن بود به پشت میخوابیدن و میشد حتی ذرت بوداده هم حاضر کرد. مینهو ایستاد و برای خودمون ذرت درست کرد. اون خیل بامزه بود دفعه اول ذرتا رو سوزوند و مجبور شد بگه تمیزش کنن تا دوباره امتحان کنه.
چشمامو چرخوندم. مینهو واقعا ملایم شده بود.
_خب ما فیلم دیدیم و وقتی به قسمت عاشقانه فیلم رسید دستمو گرفت! میدونم یه کار معمولیه ولی موقع فیلم دستمو گرفته بود...
چند دفعه با ذوق دستشو بهم نشون داد. به صندلیش تکیه داد و اه کشید.
با صدای بلندی خندیدم. خیلی تحت تاثیر حرکت مینهو قرار گرفته بود.
گفت: تا دوباره بخواد منو ببینه چطور میتونم صبر کنم؟ خیلی خوشتیپه مگه نه؟
مکث کردم: اره جذابه.
_جیسونگ کوتاه بیا! تو که اون چشمهای سیلور و صداش رو دیدی و شنیدی...خیلی جذابه خییلی.
_به جز وقتی که میخنده.
با یاداوری خنده مینهو نیشم تا بناگوش باز شد. خندش کیوت بود.
_اره باشه خندش کیوته. ولی یه چیزی بگو ازش که جذاب باشه.
جذابیت مینهو کجا بود؟
گفتم: خب..وقتی خیالش راحته و سخت نمیگیره خوبه مثل وقتی که بدون فکر کردن حرف میزنه یا وقتی یه لحظه متوجه میشی داره چیزی رو نگاه میکنه...انگار واقعا دنبال زیبایی اون باشه.
فلیکس لبخند زد و میدونستم اونم این ویژگی رو دیده.
فلیکس: و از این ویژگیش خوشم میاد که کلی کار و مشغله داره ولی هنوزم وقتی پیش کسیه تمام توجهشو به اون فرد منتقل میکنه. از این خوشم میاد.
_و..خب اینو به کسی نگو ولی بازوهاش..من از بازوهاش خوشم میاد.
یه دفعه سرخ شدم. چقدر احمقم..چرا فقط به شخصیتش دقت نکردم..اخه بازوهاش؟ خب روناشم خیلی خوبن..نه نه خفه شو.
فلیکس: اره! زیر اون کتش واقعا میشه حسشون کرد مگه نه؟ احتمالا بازوهای قوی داره.
_نمیدونم چرا. یعنی فایدش چیه که قوی باشه؟ پشت میز میشینه و کار اداری میکنه. عجیبه..
فلیکس بازوهاشو خم کرد و شکلک دراورد: شاید دوست داره جلو آینه بازوهاشو خم راست کنه و ژست بگیره؟
بلند خندیدم: شرط میبندم همینکارو میکنه. بیا شرط ببندیم تو ازش بپرسی.
_نهه به هییچ عنوان!
ظاهرا به فلیکس خوش گذشته بود..عجیبه که مینهو دیشب حرفی دربارش نزد.
به اتاق نگاه کردم. بیشتر منتخبا عصبی و ناراحت بودن. جاشوا، امیکا و شینهه درحال گوش دادن به یاشا بودن. یاشا لبخند زده بود ولی جاشوا نگران بود و شینهه ناخوناشو میجویید.
اون طرف یونگ و سالی باهم حرف میزدن. فلیکس متوجه نگاهم شد و توضیح داد: اونا همونایین که مینهو هنوز باهاشون قرار نزاشته. اون بهم گفت روز پنجشنبه دومین کسی بودم که باهاش قرار داشت. واقعا داره سعی میکنه همه رو ببینه.
_واقعا؟ تو فکر میکنی راست میگه؟
_اره. منظورم اینه که به خودمون نگاه کن. ما حالمون خوبه چون با ما حرف زده. میدونیم وقتی مارو دیده و بعدش مستقیم مارو پرت نکرده بیرون یعنی ازمون خوشش اومده. داره مشخص میشه با کیا وقت گذرونده یا نه اونا نگرانن که این دیر ملاقات کردنشون بخاطر این باشه که مینهو از اونا خوششون نیومده باشه و اگه ببینتشون بعدش پرتشون کنه بیرون.
جونگوو با چهرهای مضطرب سمتم اومد و یه دفعه پرسید: شما پسرا توی قرار ملاقات چیکار کردین؟
جونگوو سمت من برگشت: یالا جیسونگ همه چی رو فاش کن.
_بهت گفتم.
_نه. دیشب رو میگم.
_چطور...؟
فلیکس گفت: نایون شمارو باهم دید و به ما گفت. تو تنها کسی هستی که با شاهزاده مینهو دو بار بیرون رفتی. بیشتر کسایی که تاحالا حتی یه بار هم نشده باهاش ملاقات کنن شاکی شدن. فکر میکنن منصفانه نیست؛ ولی اگه درخواست از طرف اونه تقصیر تو نیست.
جونگوو گفت: ولی این بیانصافی محضه من به جز موقع وعدههای غذایی اونو ندیدم حتی اتفاقی هم نشده ببینمش. شما دوتا چیکار کردین؟
_ما...اوم.. ما رفتیم پشت باغ. اون میدونه من از بیرون خوشم میاد.. و فقط حرف زدیم.
مضطرب شدم..انگار تو دردسر افتاده بودم.
مردد پرسید: فقط حرف زدین؟
شونمو بالا انداختم: فقط همین.
جونگوو نفسشو محکم بیرون داد و به طرف میز یاشا رفت. سرمو چرخوندم و دیدم چندتا دختر و پسر دیگه داشتن به حرفام گوش میدادن.
با شنیدن صدای فلیکس به خودم اومدم: جیسونگ حالت خوبه؟
_اره. چطور؟
_ناراحت بهنظر میرسی.
_نه. ناراحت نیستم همهچی خوبه.
یهدفعه سالی دختر درجهچهاری که روی زمینای کشاورزی کار میکرد، با یه حرکت سریع که اگه نزدیکشون نبودم نمیدیدمش به یونگ سیلی زد.
همه تالار ساکت شد و بعضیا که ندیده بودن پرسیدن که چیشده.
سالی همیشه دختر بانشاطی به نظر میومد. حتما یونگ عصبانیش کرده بود ولی کسی نزدیکشون نبود تا ببینه چی گفتن پس نمیدونستیم مقصر کیه. احتمالا مینهو سالی رو به عنوان درس عبرتی برای بقیه به خونه بفرسته.
وقتی یونگ چیزی در گوش سالی زمزمه کرد و بعد سریع از تالار بیرون رفت، اشک توی چشمای دختر جمع شده بود.
سالی قبل از شام از قصر رفت.________________
حس میکنم توش شلدستی و سوتی زیاد دارم ولی خب..
لذت ببریددد

YOU ARE READING
☆Lunacy "حماقت
Fanfiction•حماقت •درام، امگاورس، رمانتیک، انگست •مینسونگ، هیونسونگ "داستان درباره هان جیسونگه. یه پسر امگای درجهپنج. زندگی اون بعد از شروع شدن رقابت انتخاب -مسابقه برای انتخاب کردن همسر شاهزاده مینهو- کاملا تغییر میکنه. " این فیک زیاد روی گرگینهها و وجه امگ...