[روز اول ساعت 12:30 ظهر]
دنیا امروز برای دو کیونگسو به کسلکنندگی هر روز دیگهای بهنظر میرسید، عقربههای ساعتِ روی دیوار که دوازده و نیم رو نشون میدادن همهی توجهش رو به خودشون جلب کرده و پسر داشت با خودش فکر میکرد که این عذاب دقیقا کی قراره تموم بشه؟
نیم ساعتی قبل از به صدا در اومدن زنگ نهار بود و استاد ادبیات داشت پشت سر هم و بدون هیچ توقفی حرف میزد. سریع و بلند حرف زدن خانم هوانگ برای کیونگسو که طبق معمول داشت یک حملهی میگرنی رو میگذروند شرایط رو براش چندین برابر سختتر میکرد.
کیونگسو سرش رو پایین انداخت تا نوری که از پنجره داخل میاومد سردردش رو از اینی که هست بدتر نکنه، زندگی براش مثل جهنم بود و به هیچوجه از اینکه توی این شهر بزرگ و عجیبوغریب در یکی از بهترین دانشگاههای ممکن درس میخوند راضی بهنظر نمیرسید.
اگه از همکلاسیهای کیونگسو میپرسیدی که آیا از درس خوندن توی دانشگاه ملی سئول راضی و خوشحال هستن اونا قطعا و بدون معطلی میگفتن آره. چون این دانشگاه بهسختی بورسیه میداد و تمرکزش روی تربیت نخبههایی بود که بعدها طبق آمار خیلی به پیشرفت کشور کمک میکردن.
اما اگه همین سوال رو از کیونگسو میپرسیدی اون میگفت که نه. دلیل اینکه کیونگسو این همه برای قبول شدن در چنین دانشگاه خوبی درس خونده بود فقط و فقط این بود که با برادرش توی یک شهر زندگی کنه، برادری که تنها نقطهی تسلیبخش زندگی اون بود.
اما در کمال بدبختی کیونگسو برادر احمقش بدون هیچ هماهنگی قبلیای با خانواده از دانشگاه انتقالی گرفت و گفت که باید برای کاری به بوسان بره و کیونگسو رو توی کالج قبلی خودش در شهر بزرگ و وحشتناکی مثل سئول تنها گذاشت.
کیونگسو زیر لب فحشی به استاد داد و با انگشت سبابهاش باقیماندهی مداد تراشیده شدهی روی میز رو از لکهی شیرکاکائوی تهوعآور روبهروش بیرون کشید. این کارش باعث شد حالت تهوع ناشی از سردردش که ابدا فکر نمیکرد جای بدتر شدن داشته باشه بیشتر و بیشتر بشه.
نور خورشید از بیرون پنجره به پردهی آکاردئونی کلاس برخورد میکرد و خطوط موازی تیره و روشنی روی صورت کیونگسو ایجاد میکرد، پسر اهرم کنار پنجره رو گرفت و کشید تا کمی بیرون رو تماشا و حواس خودش رو پرت کنه. همون لحظه توی حیاط چیزی توجهش رو جلب کرد.
دختری کنار دروازه ایستاده بود و انگار داشت از چیزی درد میکشید، انگار که چیزی توی گلوش پریده و راه تنفسیش رو بسته بود. اونطور که کیونگسو از این فاصله حدس میزد دختر نزدیک بود که خفه بشه.
کیونگسو با دقت بیشتری به صحنهی بیرون پنجره نگاه کرد، از اون فاصله کاری از دستش بر نمیاومد و اگه به خانم هوانگ که داشت یهریز حرف میزد خبر میداد امکان اینکه کسی بتونه خودش رو بهموقع برای کمک به دختر برسونه کم بود. کیونگسو همونطور داشت به احتمالات فکر میکرد صدای تکون خوردن عقربههای ساعت رو توی سرش میشنید.
YOU ARE READING
[Survivor's Zombie|زامبی بازمانده]
Fanfiction[زامبی بازمانده] "و آنگاه که بار دیگر چشمهایش را به روی آسمان سیاه که خوشهای از کهکشان در آن نمایان بود گشود، مطمعن شد که نمیخواست سایهی هیچ انسانی هرگز دوباره ذرهای از کیهان را بیازارد." اسم فیک:زامبی یک بازمانده کاپلهای اصلی:کایسو، چانبک کا...