صدای ویالوننوازی از قصر بزرگی که در شمال تپه واقع شده بود به گوش میرسید و همهی کسانی را که دعوت نشده بودند برای لحظاتی شیفته و پر از حسرت میکرد. صدای موسیقی حتی کیونگسو را هم چند ثانیهای مردد کرد، چطور امپراطوری بزرگی در چند قدمی مردم فقیر و بیچاره وجود داشت که اینطور نسبت به رنج مردم بیتفاوت بود؟ و چطور بساط جشن و شادی و ساز و آواز برای تولد شاهزاد اینطور خیابانهای سرد و تاریک را پر میکرد؟
کیونگسو همانطور که کیف پوستین چرمیاش را که پر از سنگ کوارتز بود روی دوش خود محکم میکرد از راه سنگفرش شده تا فوارهی شهر قدم زد. صدای ارابهای از پشت سر توجه پسر را به خودش جلب کرد، هیچکس بجز نجیبزادهها نمیتوانست از ارابه استفاده کند و این کنجکاوی کیونگسو را برای دیدن کسی که در ارابه بود تحریک میکرد.
وقتی ارابهچی کنار فوارهی شهر توقف کرد کیونگسو گوشهای ایستاد و کمی منتظر ماند تا شاید بتواند نگاهی به داخل ارابهی پر زرق و برق بیندازد، فاصله زیاد بود پس پسر کمی نزدیکترتر شد و تلاشش برای سرکوب کردن کنجکاوی خودش شکست خورد.
ناگهان اسب سیاه و بزرگ ارابه شیههای کشید که کیونگسو را وحشتزده کرد. پسر قدمی عقب پرید و از شانس بدش محکم به دکهی چوبی دستفروش کنار خیابان اصابت کرد و نقش زمین شد، سنگهای کوارتز سرخ از توی کیفش روی زمین ریختند و فریاد مردم در اطراف او سر به فلک کشید.
((چرا سنگ شیطانی همراه خودش داره؟ اون حتما یه جادوگره!!))
((قطعا میخواد از این سنگها برای احضار شیطان استفاده کنه!))
نجیبزادهی داخل ارابه که از هرج و مرج بیرون تعجب کرده بود، در ارابه را باز کرد و پیاده شد. کیونگسو که برای اولینبار یک نجیبزاده را از نزدیک میدید برای لحظاتی هرچند اندک ترس خود را فراموش کرد.
نجیبزاده رو به روی او ایستاد، قدبلند و زیبا بود و کیونگسو میتوانست بوی میخک کوهی را از لباسهایش حس کند. اخم ظریفی روی صورتش را گرفته بود، نجیبزاده بعد از مکث کوتاهی رو به مردم گفت:((نگران نباشید دوستان، من این جادوگر رو با خودم قصر میبرم تا زندانی بشه. خطری تهدیدتون نمیکنه!))
بعد همانطور که به ارابهچی اشاره میکرد کیونگسو را با خود به داخل ارابه برد خودش هم پشت سر او وارد ارابه شد. کیونگسو دیوارهای قصر را میدید که نزدیک میشدند و میدانست که مستقیم به سمت سیاهچال میرود. او بالاخره یک نجیبزاده را از نزدیک دیده بود و حتی سوار یک ارابهی واقعی شده بود اما به چه قیمتی؟
وقتی به سردابههای قصر رسیدند کیونگسو منتظر شنیدن مجازاتش شد...
کیونگسو گوشهایش را باور نمیکرد، نجیبزاده از او خواسته بود به جای مجازاتی که انتظارش را میکشید برای او یک طلسم جادوی سیاه بسازد. آن هم چه طلسمی، یک طلسم عشق!