Flashback"
:″آقای چوی، شما باید همهچیزو بهم بگید تا بتونم کمکتون کنم″
یکم تردید داشتم که بگم، برای همین مجبور شدم دروغ بگم!!
:″ و در آخر.. من عاشق خواهرش شدم″
خانم پارک بلند شد و شروع به دست زدن کرد.
″خب این که عالیه! تبریک میگم بهتون″
نیشخند محوی زدم و به خودم لعنت فرستادم..خب..یه دقه وایسین؟!
وای!
Present-
سوبین، سورین، بومگیو و سگ کوچیکشون اومده بودن خونم.
هرچهارتاشون داشتن عاقل اندر سفیح (سفیه؟) نگام میکردن.
براق دهنمو قورت دادمو بهشون تعارف کردم.
:″چاییتونو نخوردینا!″
بومگیو که از همه نگاهش تیز تر بود خم شد روی زانوهاشو ریز به ریز صورتمو تجزیه کرد. حس میکردم اشعه ایکس داره چشماش.
:″نه ممنون یونجون، ما واسه یچیز دیگه اومدیم″
و این سورین بود که جوابمو داد!
:″سوبین هیونگ! میشه بری بیرون دو دقه هوا عوض کنی من با یونجون یه کار مهم دارم!″
سوبین بی توجه به من بلند شد و رفت بیرون از خونه.
بومگیو بی مقدمه آستیناشو بالا زد و بلند شد عین فرشته دورم بال بال زد.
:″خب خب چوی یونجون..بگو ببینم.. این شایعه که تو سورینو دوست داری از کجا نشتی پیدا کرده؟″
میدونستم میفهمه، میدونستم میفهمن، میدونستم دکتره خیلی قالتاغه؟!!(بابا کلمه هارو اهههه)
:″عااا..بومگیو..منظورت چیه؟ چرا نمیفهمم؟″
بومگیو یه خندهی تحقیرآمیزی کرد که با خودم لعنت میفرستادم.
:″کل دانشگاه خبر دارن هیونگ! انقد نقش بازی نکن!″
کف دستمو محکم کوبیدم به پیشونیم و بعد به سورین نگاه کردم.
:″تو هم باور کردی نه؟″
بومگیو یقمو گرفت و محکم کشید.
:″واااااای آروم باش پسر″
:″هیونگ جوابمووو میدی یااا نههه؟″
نفس عمیقی کشیدمو پایینو نگاه کردم.
:″داستانش طولانیه..گوش میدین بگم؟″
دیدم بومگیو نشست سر جاش.
:″زود باش بگو″Flashback-
:″راستش..من از وقتی اومدم کره با بومگیو آشنا شدم، خونوادهی خوبی داره، وضعیت مالیشم بد نیست. همیشه پیشمه. بعدش با سورین و سوبین که خواهر و برادرن آشنا شدم و متوجه شدم اونا همون همسایهی بچگیامن. درواقع ما هیچوقت دوست نبودیم. فقط همدیگرو میشناختیم. چون یبار که تو دبیرستان خواهرش توی بارون تنها بود رفتم کمکش کنم اما رفته به برادرش گفته و برادرش روز بعد هرچقدر که میتونست منو زد. آره..من خیلی بزدلم میدونم″
نفسی عمیق کشیدمو ادامه دادم.
:″بعدشم که دوباره با سوبین آشنا شدم، توی راهرو خوابگاه بودم، حدودا ۳ یا ۴ هفته پیش بود، که منو کشید کناری و کلی تهدیدم کرد. ولی جالبیش میدونید کجاست؟ اینکه از اون به بعد هر روز میومد پیشم، میگفت بغلش کنم، منم نمیتونستم بگم نه، کلا تو ذاتم نیست نه گفتن. باهاش صمیمی تر شدم، درواقع شدم هیونگش، تا اینکه..سه روز پیش..″
خانم پارک منو چپچپ نگا کرد.
:″منظورت چیه؟..چه اتفاقی افتاد مگه؟″
:″داشتم از محوطه اصلی دانشگاه رد میشدم که صدای سه نفرو شنیدم، دوتاشون هم اتاقیم بودن و یکیشونو نمیشناختم. داشتن راجب این حرف میزدن که سوبین بچه یکی از خلافکارای معروف سئوله و تو خط قاچاق و این چیزاست. منم اولش باور نکردم.. اما خب من همیشه عین خر زود باور میکنم همهچیو. همش میگفتن من یعنی یونجونو داره واسه خودش میکنه تا با پول بفروشتش.. تا اینو گفتن قلبم تیر کشید، با خودم گفتم مگه میشه؟ مگه میشه سوبین با اون قیافهی مظلومش بشه منکر من؟..البته بعیدم نیست. نه اینکه اطمینان نداشته باشم ازشا..نه ولی خب..نابود شدم″
خانم پارک دمنوش هارو تحویل گرفت و رو به من کرد.
:″ببین نمیتونم دقیقا بگم دلیل سردردای شدیدت چیه ولی..زیاد حرص میخوری؟″
:″تقریبا میشه گفت آره..″Present-
:″حالا فهمیدین؟″
بومگیو سرشو تکون داد ولی سورین مات و مبهوت خیره به دیوار کنار گردنم بود تا اینکه زبون اومد.
:″حالا چرا منو سوژهی خودت کردی؟″
عرق سرد رو پیشونیم نشست.
نمیدونستم بگم بهشون یا نه. بگم به سوبین یکم علاقهمند شدم یا نه..میترسیدم..
:″امم..خب..چی بگم..یعنی...چیزه..میدونی؟!″
و خندههای الکی و واضحم.
:″هیونگ، بگو چی تو دلته؟!″
فهمیدم بومگیو بو برده.. دیگه تسلیم شدن علنی بود.
:″من....به..سوبین..علاقهمند..ش..شش..ششدم″
:″چی؟″
بومگیو تقریبا داد زد.
:″هیچی بخدا..زر زدم″
انقدر میترسیدم ازشون که حرفمو قورت دادم.
:″پس سوبینو دوست داری؟″
سورین پرسید و منتظر واکنش من شد.
سرمو آروم تکون دادم.
:″که اینطور...عجب″Soobin's POV
رفتم توی کوچه ها قدم بزنم که همون دوتا الدنگ که هماتاقی یونجون هیونگ بودنو دیدم. داشتن بهم نزدیک میشدن.
با خودم صلواتای دراز و کشیده فرستادم و بهشون لبخند زدم اما عقبکی داشتم میرفتم که دستشون بهم رسید و خوردم زمین.
سعی کردم فرار کنم ولی نمیتونستم. درسته منم جز اون مافیای کثیف خونوادگی حساب میشدم ولی انقدر دست و پا چلفتی بودم که نتونم از دست دوتا غولتشن فرار کنم.
:″ولم کنین یونجون مال خودتون تروخداااا″
:″اسم یونجونو نیار عوضی″
یکیشون دستمو پیچوند که صدای داد و فریادم رفت بالا.
:″ولم کنیییننن″
:″حالا چیشده جوجه که الان انقد ترسو شدی؟ چون یونجون همیشه مراقبته هیچی نمیگی نه؟ هه نگاش کن چانسو″
اشک تو چشمام حلقه زده بود. مشت و لگداشون به سمتم زیاد شد، انقدری که شمارششون از دستم در رفت و با چشمای مات روی زمین افتادم و خون از بین دندونای چفت شدم روی آسفالت جاری شد.
دیگه صداها رو کامل نمیشنیدم.. فقط یچیزو..
صدای.. گنجشک؟
واستا..
این که صدای بوقلمونه!
نهههههه
این..
صدای
یون..یونجون هیونگ؟
چشمامو برای آخرین بار باز کردمو دیدم که با هماتاقیاش درگیر شد و تا میتونست سرشون داد زد و...دیگه چشمام خسته شدن و بستمشون..
Yeonjun's POV
صدای داد و فریاد یکیو از توی کوچه میشنیدم، رفتم پشت پنجره و دیدم دونفر داشتن یه پسرو میزدن. چشمامو ریز کردم و فهمیدم اونی که داشت ضربه میخورد..سوبینِ خودم بود..بدون اینکه چیزی به بومگیو و سورین و اون پاپی بی حوصلشون بگم سمت در دویدم و درو با شتاب باز کردم.
بومگیو پشت سرم داد میزد و میگفت کجا میرم. انقدر زندگیم برام بی ارزش شده بود که فقط اون لحظه یکیو میدیدم. فقط اون لحظه..
سوبینو میدیدم که
داشت زخمی میشد، داشت پر پر میشد.
بغضم قورت دادم و سمتشون دویدم و با دیدن چانسو و سان، دلم تیکه تیکه شد.
:″ششما..ششما..دوتا..چه غلطی.. میکردین..باهاش؟″
دیگه نتونستم تحمل کنمو با تمام قدرتی که انگار بهم الهام شده بود هردوتاشونو نابود کردم و بدون اینکه به عواقبش فکر کنم دویدم سمت سوبینو تو بغلم گرفتمش.
دیگه چشمام نمیتونست ببینه، بغض کرده بودم، سوبینم خوابیده بود، چشماشو بسته بود، ولی صدای ضربان قلبش زیر آرنجم حس میکردم و این بهم روحیه میداد، گذاشتمش روی صندلی عقب ماشینم و سریع روشن کردم و به سمت بیمارستان رفتم..″این پارت اول نیست عمیقا ولی پارت اوله..ممنون از نگاهای محوتون″
DU LIEST GERADE
We were only brothers
Fanfictionغریبه نبودیم اما مثل غریبه ها رفتار کردیم، به محبت و ترحم همدیگه نیاز داشتیم ولی انکار کردیم، بیشتر از تعداد نفسامون دنبال همدیگه بودیم و نفهمیدیم.. ما واقعا برادر بودیم؟ Yeonbin Genre: Dram, Criminal, Angst این فیکشن قبلا آپ شده بود اما چون حذفش شد...