Chapter One

121 6 2
                                    

با ورود به کلاس نگاه کل کلاس به سمتش چرخید.
خیره شدن بچه ها موجی از استرس رو‌ به وجودش تزریق کرد. اما انقدر زمان نداشت تا فکر کنه دلیلش چی می‌تونه باشه، نامو یقه لباسش رو گرفت و سریع به سمت خودش کشید، صدای بی حس و بم‌اش و جمله ای که به زبون آورد مثل ناقوس توی گوشش پخش شد که باعث شد نفس توی ریه اش رو حبس کنه:
- جرعت کردی بری پیش مدیر؟
دیوانه وار خندید و زیر لب " عوضی " زمزمه کرد و طی یک حرکت قافلگیرانه اولین مشت قوی‌ اش رو به جون صورت بی رنگ و رویش زد.
بدون اینکه فرصت حرف یا دفاع بده، بدنش رو به سمت کمد ته کلاس پرت کرد.
- تو یه احمقی، فکر کردی می‌تونی از دستم راحت شی لی فلیکس؟؟؟
با عصبانیت مشت دیگه ای توی‌ صورت فلیکس کوبوند و بدن نیمه هوشیارش رو ول کرد.
دستش رو با عصبانبیت بین موهاش فرو برد و به عقب فرستاد.
فلیکس کمی توی جاش تکون خورد و ناله ‌دردمندی کرد، دست لرزونش رو روی پهلوی راستش گذاشت و نیم خیز شد تا از خودش دفاع کنه.
در همان لحظه، یونگ در پشت بوم رو باز کرد و بی‌خیال، انگار صحنه‌ روبه روش یک روند تکرار بود، به ساعت اشاره کرد:
- نامو، بهتره تمومش کنی.
نامو بی توجه به مبصر کلاس، برای خالی کردن خشم درونش تیکه چوب رو از زمین برداشت و با ضربه محکمی به سر فلیکس چوب رو رها کرد و به سمت در رفت که بقیه هم با پیروی از اون به دنبالش حرکت کردن.
اما هیچکس اونجا متوجه ضربه شدیدی که به سر فلیکس خورد بود، نشد.
با تن زخمی و سرِ شکسته روی زمین دراز کشید. آفتاب بی‌رحمانه سمتش تابیده می‌شد و به حال بدش دامن می‌زد.
حرف های آزار دهنده نامو، صدای خنده های بچه ها و مسخره کردن هاشون، درد عضلات، بی‌حسی بدن و گزگز لب هاش سوهان روحش بود.
چقدر این وضعیت رو تحمل کرده بود؟
از کی این قلدری ها شروع شد؟
یادش بود، تک‌تک اتفاقات و شروع این ماجرا ها رو یادش بود.
اما خون ریزی زیادی که داشت بهش مجال فکر نداد و بیهوش شد.

4 months later

کوله پشتی ام رو روی دوشم انداختم و وارد فضای بزرگ مدرسه شدم. بی توجه به نگاه کنجکاو بعضی از دختر ها از پله ها بالا رفتم و وارد سالن اصلی شدم.
به شدت فضای داخل راهرو برام پر از حس منفی بود.
باید دنبال کلاس می‌گشتم، ولی دیدن مدیر اونم توی راهرو رو پای خوش شانس بودنم گذاشتم.
-اوه بالاخره اومدی، منتظرت بودم.
سرم رو به معنای احترام خم کردم و "سلام ممنونم " رو زیر لب زمزمه کردم.
به دو مرد نسبتاً مسن رو به روم نگاهی انداختم.
این‌بار شخصی که فکر میکنم یکی از دبیر ها بود دستش رو روی شونم گذاشت و با اون لبخند مزخرفش شروع به حرف زدن کرد:
-خوش اومدی پسر، من راهنماییت میکنم. خیلی خوش‌شانس هستی که اولین روز با من کلاس داری.
خوش شانس؟ شاید توی مورد های دیگه اره ولی این مدت ؟ به‌هیچ عنوان.
اگر خوش شانس بود الان بجای بودن کنار این دوتا پیرمرد، کنار کسی بود که دلیلی برای ادامه زندگیش بود.
سرم رو تایید تکون دادم تا افکار منفی و اضافی از سرم بپره.
باید حواسم جمع میکردم کوچکترین خطا باعث بهم ریختن همه چیز می‌شد.
بعد از چند دقیقه، وارد کلاس جدید شدم.
یه کلاس 17 نفره با یک عضو جدید؟
با نگاهم تک تک بچه های کلاس رو آنالیز کردم.
توی نگاه بعضی ها تعجب و بعضی ها ذوق رو می‌تونستم ببینم، اما یکنفره بود که نگاهش تهی از هر حسی بود.
-صبحتون بخیر، امروز دانش آموز جدید داریم‌ پس بهتره درست رفتار کنید، خودت رو معرفی کن.
با به اتمام رسیدن حرفای اقای مین، دستم رو طبق عادت پشتم توی هم قفل کردم، خیره به چشم های اون پسر شروع به معرفی خودم کردم.
-دانش‌آموز انتقالی جدید، هوانگ هیونجین هستم.

ایده شروع این فیکشن از یه ویدیو بود، شاید جذاب باشه؟
خوشحال میشم حمایت کنید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

virusWhere stories live. Discover now