بدون ذرهای شرم بدن لختش را در میان ملحفهها پیچانده بود و به اتاق شلوغی که در عین حال مجسم زیبایی محض به حساب میآمد، خیره شده بود.
نسیم سردی از قاب پنجره به داخل وزید و ذره های بدون پوشش پوستش را قلقلک داد.
با حسرت به چهارچوب آبنوس سیاه خیره شد که حفرهی درون دیوار را قاب کرده بود. هیچ شیشه یا درپوشی نداشت تا پنجره را ببندد. هر شب و صبحی که در این اتاق میخوابید، باید با گرما و سرما کنار میآمد. گاهی گنجشک ها به داخل اتاقش پر میکشیدند و روی میز و زمین مرمری قدم میزدند، گاهی هم آنقدر جرات پیدا میکردند تا کنار هری و روی تختش بنشینند.
البته این مورد برایش مهم نبود، هری پرنده ها را دوست داشت. اما درختی که شاخه های سرکشش از چهارچوب بدون پوشش پنجره به داخل اتاق روییده بودند را دوست نداشت. باعث میشد حشرات فکر کنند اتاق هری نیز بخشی از جنگل است و برای خود جولان بدهند.
با دیدن فضلهی پرنده روی چهارچوب آبنوسی، به بینیاش چین داد و همانطور ملحفه پیچ از جایش بلند شد تا فکری به حال آن کثافت بکند.
پای برهنه اش با تماس روی سنگ سرد و مرمری زمین، سوخت و لرزش از ستون فقراتش بالا آمد.
قدم برداشت، مسیر کوتاه تخت تا پنجره به خاطر موانع مختلف، مثل هزارتو میماند. گرچه موانع زیبا و بدون دردسری بودند. ریسمان های پارچه ای مخملی به رنگ قرمز یا مشکی که از سقف آویزان بودند و آنقدر اندازه گیری دقیقی داشتند که روی زمین پخش نمیشدند، قاب های توخالی که با طناب کلفت از سقف آویزان شده و در اشکال متنوعی بودند، و ستون های گچی که تا نصف قد هری میرسیدند و به عنوان میز یا پایه ای برای نشستن استفاده میشدند.
و البته ده ها نوع مجسمه در ابعاد و اشکال مختلف.
از نظر هری اتاق بیشتر شبیه آتلیهی عکاسی بود که با یک تخت تجملاتی و سلطنتی، به اتاق خواب تبدیل شده بود. گرچه استفاده ای که از اتاق میشد، فرق چندانی هم نداشت. هر دو جا متعلق به یک هنرمند بودند، این اتاق اما زندان بود. زندانی که هری به خاطر صاحب هنرمندش، حاضر بود تا آخر عمر در آن زندگی کند.
در هنگام تمیز کردن کثیفکاری پرندههای عزیزش از روی قاب پنجره، خاطرهی اولین باری که به این اتاق قدم گذاشته بود را برای هزارمین بار مرور کرد و هدفش هم مانند آن نهصد و نود و نه بار گذشته، تنها غرق شدن در خاطراتی بود که توان تحمل را به پسر هدیه بدهند.
فلش بک
در طول راه بارهای متعدد حماقت خودش را به سخره گرفت. دوره زمانهی اعتماد کردن به کسی نبود، مخصوصا آنهایی که یک بار در طول زندگیت دیده باشی، اما همهچیز آنقدر پیچیده شروع شده بود که پسر فرفری احتیاج به دستی برای نیشگون گرفتن بازوهایش داشت تا از رویا به واقعیت برگردانده شود.