⚜️قسمت چهارم⚜️

50 8 8
                                    

نمیفهمید این وقت صبح چرا باید انقدر سر و صدا تو خونه باشه؟ با اخمهای تو هم رفته غلتی سر جاش زد و سعی کرد دوباره بخوابه ولی ممکن نبود. صدای جا به جا کردن وسایل و حرف زدن آدم‌ها باعث بدجوری روی مخش بود. بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و نفس پر حرصی کشید.

-محض رضای خدا چه مرگتونه؟

غرغر کنان سر جاش نشست و همونطور که به موهای آشفته‌اش دست میکشید اطراف رو با نگاهی کلافه برانداز میکرد. صداها از بیرون اون اتاق میومد و حالا که دقت میکرد صدای حرف زدن نبود. یکی کاملا واضح داشت اون بیرون داد و بیداد میکرد! شاخک‌هاش فعال شدن و سریع از تخت پایین پرید. در حالی که اصلا اهمیتی به این که شلوار پاش نیست نمیداد در اتاق رو باز کرد و به راهرو سرک کشید.

-تو خیلی غلط کردی...

اولین چیزی که بلافاصله به گوشش رسید صدای جیغ بلند بکهیون بود!

-نه مثل اینکه تو نمیخوای درست حرف زدنو یاد بگیری.

چانیول در جواب دادی که بکهیون سرش کشیده بود با اخم و صدای بلندتری گفت و با گرفتن دست‌های پسر قد کوتاه‌تر جلوی حمله‌اش به خودش رو گرفت. ابروهاش بالا پریدن! توی راهرو چند تا خدمتکار اثاث به دست، به خط کناری ایستاده بودن و داشتن به چانیول و بکهیون‌ای که وسط راهرو تقریبا با هم درگیر شده بودن نگاه میکردن. چه‌اشون بود؟

-دیگه داری پاتو از حدت بیشتر میذاری پارک چانیول. مگه اینکه من مرده باشم که تو بخوای همچین کاری کنی.

بکهیون با جیغی بلندتر از قبلی گفت و لوهان به وضوح دید که پسر موفق شد چنگی به گونه‌ی دوستش بندازه و خونیش کنه! مثل اینکه دیگه باید میرفت جلو. البته با رفتاری که اون بچه داشت از خودش نشون میداد یکم مردد شد. چی شده بود که انقدر عصبانی و پرخاشگر شده بود؟

-چخبره اینجا؟

همزمان با سوال اون، چانیول با شدت بکهیون رو عقب هول داد و یه جورایی پرتش کرد روی زمین.

لوهان از صدای کوبیده شدن بدن بک به کف راهرو هینی کشید و سریع رفت سمتش و خواست کمکش بلند شه ولی بکهیون شوکه و عصبانی فقط دستش رو محکم پس زد و زود خودش از جا بلند شد. چانیول چرخید سمت خدمتکارهایی که بلاتکلیف هنوز ایستاده بودن.

-به چی زل زدین؟ کارتونو بکنین.

با فریادی که مرد قد بلند سرشون کشید، همه‌اشون از شوک خارج شدن در عرض چند ثانیه تو راهرو خبری ازشون نبود. چانیول نفس عمیقی کشید و دستش رو چند بار به پیشونیش کشید. لوهان نگاهی به پسر نوجوون انداخت. پره‌های بینی بکهیون از عصبانیت مدام باز و بسته میشدن و چشمهاش به سرخ و پر از اشک شده بودن.

-نمیدونم چطوری باید بهت بفهمونم بچه... تو در جایگاهی نیستی که بگی من چیکار کنم و چیکار نکنم.

◈ FEAR OF YOU ◈ Where stories live. Discover now