-اخ سرم
لویی:چی شدی لیام؟؟
-هیچی فقط یکیداز فنا اومد لطف کنه دسته گلشو محکم پرت کرد رو کلم
نایل:خخ فنا خیلی به ما لطف دارن
هری:حالا چیزیت نشد لیام؟؟
-نه داداش هیچی نیست
زبن:وااای نه فکر کنم ضربه مغزی شده
-هر هر هر خندیدیم
لویی:خخخ حالا وقته جنگ و دعوا نیست بدویید باید ی جوری از این معلکه خلاص شیم
هری:اره الانه ک له شیم
نایل:اخ اخ اخ اره
بالاخره با هر بد بختی ای بود می رسیم خونه دور و بره خونه پره طرفداره کم کم داریم دیوونه میشیم
هری:بچه ها ی فکری..فکر کنم ما با این وضعی ک داره پیش میره از دسته این سر و صداها تا چن روز بیشتر زنده نمونیم
-خب تو مبگی چیکار کنیم؟؟؟
هری:خب راستش من تو اینترنت تبلیغاته ی خونه ی تغریبا قصر مانند تو بیرون شهر ک خیلی وقته کسیم توش زندگی نمیکنه رو دیدم
نایل:قبلا کی توش زندگی میکرده!!؟
هری:ی دختربچه با پدر و مادرش البته دختره همچین بچه ام نبوده۱۷ سالش بوده بعد دختره به ی طرز وحشتناک و عجیبی میمیره پدر مادرشم دیوننه میشن و تو اسایشگاه روانی ازشون مراقبت میکنن
لویی:اوه اوه اوه
-خب تو الان میگی ما بریم اونجا زندگی کنیم!!!؟!؟
هری:اره تازه خیلیم با قیمت خوبی بهمون میدنش
زین:مهم پولش نی مهم اینه ک حداقل از دسته این سرو صداها خلاص میشیم
نایل:ای گفتی
هری:پس راضی این بریم خونرو ببینیم وبخریم؟؟
لویی:دیگه نیازی به دیدن نیست حال ندارم ی کاری کن امشب تو اونجا بخوابیم
-اووووه حالا چ عجله ایه
نایل:بچه ها ی بویی نمیاد
زین:چ بویی؟؟
نایل:بوی ترس از لیام بلند میشه
-چی؟!!!من؟؟!!!ترس!!!
زین:پ ن پ من
-اصن همین الان بریم تو خونه
هری:اوهووو حالاوایسا زنگ بزنم
-باشه همین الان بزن
هری:باشه
-بزار رو اسپیکر
هری:چشم امره دیگه
-قربانت
هری زنگ زد به کسی ک مسئول فروش خونه بود قرار گذاشت و پولپ اماده کردیم ک یاعت ۵ دمه خونه باشیم خونه مبلمان بود و کاملا تمیز ی نستخدم قبله ما اومده بود خونرو تمیز کرده بود
ای کاش هیچ وقت...
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
سلام بچه ها من پانته آ ام و ی دایرکشنر این فن فیک درباره ی لیامه
خوش حال میشم بخونینش و همراهیم کنید
داستان تازه از اینجا قشنگ میشه و البته وحشتناک
به خوندنش می ارزه
فداتون