کتابخونه این موقع از سال در خلوت ترین حالت خودش به سر میبرد ولی به اصرار رییس کیم، یکی حتما باید پشت میز پذیرش مینشست. آخه کی وسط تعطیلات کریسمس پا میشد بره کتابخونه؟
با این حال یونجون با این کار مشکلی نداشت.
دوری از شهری که خانوادش زندگی میکردن و نداشتن هیچ دوستی برای معاشرت باعث شده بود غیر از تمرکز کردن روی درس های دانشگاه، کار دیگه ای نداشته باشه. حالا که موقعیت براش فراهم شده، چرا باید پیش همخونهی پر سر و صدا گیمرش میموند که به جز فحش دادن و فریاد زدن کار دیگهای بلد نیست انجام بده؟
تو کتابخونه که به عنوان "کتابدار" کار میکرد؛ یعنی مسئول تمام کتاب هایی بود که به امانت گرفته یا اهدا میشدن و همینطور ثبت اطلاعات گیرنده بود.
تو این چند هفته، هر از گاهی چند تا دانشجو مثل خودش وارد میشدن و یکم بعد از اونجا میرفتن. بعضی وقتا هم نوجوون هایی که اون سال کنکور داشتن، عقب ترین میز های سالن رو انتخاب میکردن تا بتونن بدون سرزنش و به دور از چشم پدر و مادراشون، سریال ببینن یا وسایلی که داشتن اونجا جا رها میکردن تا با دوستاشون برن گیم نت.
این چیزا برای یونجون عادی بود. در واقع اصلا براش مهم نبود بقیه چیکار میکنن یا حتی چرا این کارارو میکنن، مو مشکی فقط باید اسم و کد کتاب هایی که به امانت گرفته میشد رو یادداشت میکرد و مهلت پس دادنشون رو به شخص مورد نظر میگفت؛ لبخند میزد و به کار خودش ادامه میداد.
امروز یک فرق کوچیک با بقیه روزا داشت و اون نتیجه حماقت دو شب قبلش بود که مجبور شد تمام مسیر کتابخونه تا خونه، که تقریبا بیست دقیقه ای میشد، با ژاکتی نازک و بدون چتر زیر بارون بدوئه!
نتیجهاش، استخون درد شدید به همراه تب نه چندان خفیفی بود که بهش اجازه نمیداد صبح از رخت خواب بلد شه. قبل از شروع شیفت دوازده ساعتش مُسکن خورده بود اما آروم آروم اثرش داشت به کل از بین میرفت و میتونست حس کنه گرمای بدنش از چند ساعت پیش بالاتر رفته.
بخاطر سوز سرد که از لایه چفت و بست زنگ زده ی پنجره ها وارد سالن مطالعه شد، لرزی از تن بی جونش رد شد، مینی بخاری برقی زیر میز و به پاهاش نزدیک تر کرد و زیپ ژاکت رو تا زیر گردنش بالا کشید.
عقربه های ساعت دیواری 8:30 رو نشون میداد. بنظرش اگه امروز یکم زود تر خونه میرفت مشکلی پیش نمیومد از اونجایی همه رفته بود-...اوه؟؟ هنوزم اونجا نشسته؟!
یونجون به پسر مو خرمایی که هندزفری تو گوشش بود و با دقت کتاب میخوند نگاه کرد. از شروع تعطیلات، اون پسر اطراف ساعت هفت صبح پیداش میشد و آخرین نفر قبل از یونجون خارج میشد.
چوی سوبین
اسمی که تو کادر "گیرنده کتاب" مینوشت. از کارت شناساییش فهمیده بود تقریبا هم سنن و متولد کره نیست ولی خیلی قشنگ و مسلط کره ای صحبت میکرد. از یونجون بلندتر بود، اجزای صورتش اونو به شدت یاد خرگوش مینداخت. کت های بلند و رنگ خنثی که میپوشید و بلا استثنا چتری هاشو تو صورتش میریخت.
اکثر مواقع تا قبل از اینکه یونجون در کتابخونه رو باز کنه، با هندزفری آهنگ گوش میداد و با نوک کفشش سنگ ریزه های زیر پاش رو به اطراف قل میداد. وقتی میدید پسرک کتابدار نفس نفس زنان از اون طرف خیابون میدوئه، بهش لبخند کم رنگی میزد و صبح بخیر میگفت. و این تبدیل به یک عادت شیرین و قشنگی که تو همین مدت کوتاه بینشون شکل گرفته بود.
اما این همه ی واقعیت نبود، حداقل نه از سمت یونجون. هر وقت به لب های غنچه شدهی پسر نگاه میکرد یا اخمی بین ابرو هاش مینشست، محو تک تک کوچیک ترین حرکاتش میشد، گونه هاش گل مینداخت و غرق تصورات شیرین و رنگی رنگی میشد. حسی مثل فرو ریختن حجم عظیمی از شکوفه های لطیف درخت گیلاس بود که وقتی روی هم سقوط میکردن، یک مسیر صورتی رنگی ایجاد میکردن. نمیتونست اسم خاصی روی این حالتش بذاره ولی دوستش داشت، وقتیایی که دلش به بازیچه گرفته میشد و دوست داشت، بالا رفتن ضربان قلبش وقتی پسر بهش سلام میکرد رو دوست داشت و با فکر تموم شدن این لحظات و احساسات، ناراحتی تمام وجودشو میگرفت و بغض میکرد. دست خودش نبود، فقط.... فقط... همین.
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑳𝒊𝒌𝒆 𝒀𝒐𝒖 | 𝑺𝒐𝒐𝒋𝒖𝒏
Romance″ داستان سوبین و یونجون از یک کتابخونهی ساده شروع شد. سوال اینجاست... قراره به کجا ختم بشه؟″ ♡ Couple: Soojun ♡ Genre: Slice of life, Fluff, Romance ♡ Writer: BlueBear